ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
(( ادامهی فلش بک در پارت قبل ))
در مخفی رو پشت سرش بست و یک راست به سمت قفسش رفت. سرش رو خم کرد و در قفس رو آروم بست. روی صندلی فلزی نشست و چشمهاش رو بست تا نفسهاش رو منظم کنه. برای اولین بار حس میکرد به سن نیاز داره. تا بدونه انقدر غیرمنطقی بودن بخاطر اینکه سنش کمه یا دیوانه شده. معمولا کاری نمیکرد که الکی کتک بخوره ولی اینبار جواب ارباب رو داده بود و خوششانس بود که اون مرد ازش گذشته بود.
نفسش رو با شدت فوت کرد و دستی روی قسمت داخلی آرنجش کشید. اینبار از همیشه بیشتر براش تزریق کرده بود و خالی شدن ذهنش رو داشت احساس میکرد. مواد تمام وجودش رو تصرف میکرد و مثل همیشه کمکش میکرد تا بتونه بدون درد باقیبمونه. صورتش رو موقع تیر کشیدن زخمهاش بیحس نگهداره و در برابر ضربات شلاق مقاوم باشه. شاید مواد دادن به اون لطفی بود که ارباب در حقش انجام داده بود تا درد کمتری بکشه و بتونه خوب بمونه.
چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید یک جفت چشم سیاه درشت بود که با احساسات ناشناختهای بهش خیره بودند. حسهایی که آیتنه باهاشون آشنایی نداشت. پاهاش رو روی همدیگه انداخت و دستش رو پشت سرش برد تا لکهی قرمز خون توی دید افسر نباشه...یا شاید باید بهش میگفت عامل نفوذی؟
زبونی روی لبهاش کشید و به خیره نگاه کردن ادامه داد:"- ارباب همیشه از پلیسهای مزاحم میگفت...اینکه اون خنگها هیچوقت حتی چهرهاش رو هم نمیتونن شناسایی کنن ولی حالا تو اینجایی!"
بیتفاوت گفت و خندهی شلی کرد. اخمی بین ابروهای چانیول نشست و توی صورت پسرک دنبال منظورش گشت. این پسر نجاتش داده بود ولی خیلی خوب یادش بود که از دیدارهای قبلیشون به اربابش گفته بود. باید میفهمید که قصدش چیه و میخواد چی کار کنه ولی قبل از اون باید به بوسهای که ده روز ازش گذشته بود، اشاره میکرد.
چهرهاش رو کمی ملایمتر کرد و اون هم زبونی روی لبهاش کشید:"+ بوسیدمت چون قصد دارم وقتی دوباره این کار رو کردم بجای گیج شدن باهام همراهی کنی!"
تاکید صدای مردی که چشمهاش جاذبهی عجیبی داشت باعث میشد تا آیتنه نتونه مثل همیشه باشه. کوبش لحنش و جسارت کلماتش کاری میکرد تا بخواد روحش رو بهش تسلیم کنه. چی توی این چشمهای سیاه رنگ بود که با بقیهی چشمها متفاوتشون میکرد؟ چی توی این صدا بود که با بقیهی صداها متفاوتش میکرد؟ راز حرف زدن این مرد چی بود که همیشه براش خاص میشد. قبول داشت این مرد با جوابها و استدلالهای سادهاش...با ملاحظه و ریزبینی زیادش احتمالا همه رو به خودش جذب میکنه ولی این برای آیتنهای که خودش جاذبه بود کمی عجیب بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
