ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 25 آشفتگیہٰ🦋⃤̶.͟.

684 167 56
                                        

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

باسنش رو به میز تکیه داده بود و لبه‌های میز رو بین انگشت‌هاش می‌فشرد. نگاهش به ته خونه بود. صحنه‌ای که دوست داشت آتیشش بزنه. هیچ حسی توی صورتش وجود نداشت. هیچ صدایی نمی‌شنید و فقط اون عطر شیرین و تند بود که داشت هرلحظه سردردش رو بیشتر می‌کرد. اون حتی براش اینجا بودن جونگینی که زمانی دوست پسر همسرش بود هم مهم نبود چون از جونگین مطمئن بود ولی از رز(چه‌یونگ) نه!

دختری که می‌دونست اگه همسرش گی نبود خیلی سال‌ها قبل شده بود زن چانیول! همون سال‌هایی که احتمالا اون توی قفسش بود یا زیر ضربات شلاق...احتمالا این زن روبه روی چانیول ایستاده بود تا همراهش سوگند ازدواج بخوره...شاید هم یکی از همین زمان‌هایی که ارباب انقدر براش مواد می‌زد تا نعشه بشه...چانیول با رز می‌رفتند توی اتاق خواب....

پلک‌هاش رو به همديگه فشرد تا شاید جلوی پیشروی افکارش رو بگیره. سرش رو چرخوند و خواست تکیه‌اش رو از در بگیره تا به رزی که مثلا داشت تا چانیول احوال‌پرسی می‌کرد، نگاه نکنه که صورت تیفانی رو توی فاصله‌ی کمی از خودش دید. کمرش رو به پشت خم کرد تا فاصله‌اش رو با دختر کم کنه و آب دهنش رو قورت داد:"- چیزی شده؟"

صداش مثل آلبالویی بود که بگه می‌خوای من رو بچینی؟ انقدر کیوت و بانمک بود که تیفانی نتونست نخنده. سری به دو طرف تکون داد و به خودش جرئت داد تا کمی توی صورت بکهیون خم بشه. حالا مرد چوب تراش تقریبا کمرش روی میز بود و خواهر همسرش از بالا توی صورت مرد رویاهاش خم شده بود.

" نه فقط بامزه شده بودی!"
تیفانی با لبخند بزرگی گفت و چشم‌هاش شبیه به دوتا هشت شد. بکهیون اما لبخندش رنگ غم گرفت و لبه‌های میز رو رها کرد تا کاملا روی میز بیفته. هاله‌ای از رنگ خاکستری چشم‌هاش رو کاور کرد و مردمک‌هاش رو که دیگه مثل صبح برق نمی‌زدند رو به سقف خونه دوخت"- بامزه؟ ضعیف؟ حساس؟ احساساتی؟ شکننده؟ ظریف؟ دقیقا همون ویژگی‌هایی که توی هیچ‌کدوم از پارتنرهای قبلی همسرم نیست...تو بگو بانو...عشق کافیه تا نخوام حسادت کنم و نگران نشم یا باید خودم توی حرص بسوزم...بقیه رو هم توی آتیش حسادت بسوزونم؟"

صداش تمام اون ویژگی‌هایی که نام برده بود رو منعکس می‌کرد. تیفانی اول خیلی خوب از اون فاصله به صورت مجذوب کننده‌ی بکهیون نگاه کرد و اون هم مثل مرد چوب‌تراش روی میز دراز کشید. کمرهاشون روی سطح چوبی میز بود ولی پاهاشون روی زمین.

تیفانی هم نگاهش رو به سقف داد و با کمی ترس دستش رو روی دست بکهیون که کنارش بود، گذاشت. وقتی دید که پس زده نشده، نفس‌عميقی کشید و گازی از گوشه‌ی لبش گرفت:" شاید برای همین که عاشق تو شده...آدم‌هایی قبلی هیچ‌کدوم اون ویژگی‌هایی رو که می‌تونستن قلبش رو به لرزش بندازه رو نداشتن...اون‌ها باید حسودی کنن نه تو...ولی جداً لازمه انقدر روی رز حساس باشی؟ اون در برابر تو مثل روکش روی بسته‌ی شراب می‌مونه...بکَن...بندازش دور!"

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя