Love is the only feeling that cannot be hidden because it blocks your whole life like a big white cloud.
عشق تنها حسیه که نمیشه پنهانش کرد چون مثل یک ابر بزرگ سفید، جلوی تمام زندگیت رو میگیره.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
پنجره رو بست و پردهها رو با کنترل بندشون پایین داد. بدنش رو لبهی تخت انداخت و سرش رو بین دستهاش گرفت. چندتا نفسعميق کشید تا جون به پاهاش برگرده. دستش رو روی تخت ستون کرد و به هرزحمتی که بود از جاش بلند شد. به سمت مبلی که همیشه همسرش روش مینشست، رفت. از میلههاش دست گرفت و روی کوسنهای نرم نشست. میدونست خبری از بوی چوبی که بکهیون همیشه توی خونه راه مینداخت، نیست.
این رو هم میدونست که این عطر فقط یک بوی طبیعی بوده و ادکلنی چیزی نیست که بخواد باقیبمونه. احتمالا همون دو سه ساعت اول ازبین رفته بود. باد با خودش بوی چوب رو از توی خونه بُرده بود ولی چانیول با وجود بویایی مزخرفی که داشت...الان بوی همسرش رو داشت حس میکرد.
کمی صندلی رو تکون داد تا شاید آروم بگیره. نگاهش با دلتنگی روی تک تک وسیلههای خونه چرخید. همهی این وسیلهها لمس دستهای بکهیون رو داشت. شاهد خندههاش بود. خوشحالی بکهیون رو دیده بود. آشفتگیش رو پشت سر گذاشته بود و کلی خاطره از همسرش داشت. درست مثل ذهن چانیول.
از جاش بلند شد و روی پاهاش ایستاد. دستی روی بالشتک کشید و لبخندی زد که بهتر بود نمیزد.
"+ مینشست...اینجا آروم میگرفت...ساعتها مینشست ولی نمیفهمید چقدر نشسته اما من...من آرامشم رو از تو میگرفتم...من کنار تو...با تو زمان برام بیمعنی میشد حالا هر ثانیه به وسعت جهنم طول میکشه...هر تپشِ بیقرار قلبم صدای مرگ میده."
صداش دیگه خش نداشت. بکهیون نبود که صدای بمش رو براش کلفتتر هم کنه. صداش آروم بود. بیانگیزه و شکسته بود. برای کی داشت حرف میزد؟ برای این اتاقی که صدای بکهیون رو میخواست نه اون رو؟ برای این مبل که مرد چوبتراش رو میخواست نه کلونل رو؟ یا برای قلبی که تنها خواستهاش ایستادن بود تا به این ثانیههای بدون بکهیون خاتمه بده؟
ابروهاش مثل شونهاش افتاده بود. دیگه خبری از اون سلاح سرد و گلولهای که دو ابروش رو به همدیگه وصل کرده بود، نبود.
به سمت قفسههای کنار تخت رفت. دستی روی کارهای چوبی بکهیون کشید و هدست همسرش رو برداشت. دستی روی خطهای روش کشید. رد ناخن بکهیون بود وقتی عصبی میشد و به گوشهاش چنگ میزد. بوسهای روی اون خطوط کاشت و هدست رو روی گوشهاش گذاشت.
بکهیون حتی به گوشهای همسرش هم چنگ میزد. این سکوت اون رو یاد سالها پیش مینداخت. زمانی که برای اولین بار همسرش رو به خونهاش آورده بود. بکهیون سرش داد زده بود که از صداش متنفره. عاشق هرچیزی که باشه از صداش متنفره!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
