ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 19 پی بردنہٰ🦋⃤̶.͟.

553 146 61
                                        

برای لذت بردن از رنگین‌کمان ابتدا باید از باران لذت برد.

To enjoy the rainbow, you must enjoy rain first!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

پسر نخست وزیر آمریکا نهمین نفری بود که کشته شده بود. همین باعث شد تا بکهیون رو احظار کنن تا وخامت ماجرا رو براش توضیح بدن. پرونده هنوز هم زیر دست چانیول بود ولی ازش خواسته بودن با تیم‌های دیگه هم‌کاری کنه. افرادی که در جریان این قتل‌ها بودن و توانایی مالی و قدرتش رو داشتن، تعداد محافظین خودشون رو بیشتر کرده بودن. فردی که داشت اون‌ها رو می‌کشت...حتی از سفر تفریحی هم باخبر بود و به کشتی خصوصی راه پیدا می‌کرد.

کشتی آمریکایی به بندر ججو رسیده بود تا صحنه‌ی قتل بررسی بشه. یک عده عصبی بودن و زیردست‌هاشون رو بی‌‌عرضه می‌دونستن که تا حالا موفق به پیدا کردن مجرم نشده بودن. عده‌ای هم ترسیده بودن و خودشون رو پنهان کرده بودن. مرگ به سبک دزدیده شدن روح!

تیتر جالبی میشد اگه خبرنگارها هم به موضوع ورود پیدا می‌کردن. نه نفر مرده بودن و هیچ ردی از قاتل نبود. کشتن به این سبک اصلا ساده و آسون نبود. احتمالا زمان بر هم بود ولی چطور قاتل بدون درگیری و با حوصله صحنه رو می‌چید؟! قاتل هم روح بود؟! یه روح که روح می‌دزدید؟!

برای خیلی از سوالات‌شون هیچ دلیلی وجود نداشت. بکهیون دستش رو محکم دور بازوی چانیول حلقه کرده بود و نفس‌های عمیق می‌کشید تا حالش به همدیگه نخوره. بوی دریا و ماهی قبل از اینکه وارد اتاقک کشتی بشه حالش رو بهم زده بود و حالا هم بوی موادی که به جسد زده بودن تا ماندگاری داشته باشه!! حس می‌‌کرد یک تکه گوشت خام روی زبونش گیر کرده و مزه‌اش داره حالش رو به همدیگه می‌زنه. چانیول نمی‌دونست با زالیا حرف زده ولی خودش که می‌دونست! اینجا چیزی برای پیدا کردن وجود نداشت. اونم به وضوح به زالیا فهموند باید کلشه رو وادار کنه دست بکشه وگرنه شده خودش رو می‌کشه تا این قتل‌ها تموم بشه!! احتمالا کلشه هم عقب می‌کشید تا راه‌حل بهتری پیدا کنه. به هرحال اون گفته بود قرار نیست باهاشون همکاری کنه!

با کشیده شدن بازوش نگاهش رو به همسرش داد که بااخم انگار می‌خواست اون رو از کابین خارج کنه:"- چانیول...خودمم نمی‌خوام زیاد بمونم ولی بذار یک نگاه ساده بندازم!"

بکهیون درحالیکه با دست دیگه‌اش تلاش می‌کرد بازوش رو آزاد کنه، گفت ولی مرد بزرگتر اهمیتی نداد و به کشیدن همسرش ادامه داد. اخم‌هاش باعث میشد تا بقیه‌ی افراد بخوان خودشون رو توی دریا غرق کنن. واقعا ترسناک شده بود. بکهیون رو کشون کشون از کابین بیرون کشید و صدای نفس‌عمیق همسرش رو برای بلعیدن هوای تازه شنید.

بازوی مرد کوچکتر رو رها کرد و پشت سرش ایستاد تا اگه خواست بهش تکیه بده:"+ بهت گفتم نیازی نیست...من نمی‌‌دونم چه اصراری داشتی به دیدن صحنه...با دیدن فیلم‌هایی که برات گرفته بودم به هرچیزی که می‌خواستی...می‌رسیدی!"

DukkhaWhere stories live. Discover now