Time is created by our feelings...
Seconds do not move time forward...
Our emotions control time...زمان مخلوق احساس ماست...
ثانیهها زمان رو نمی جلو نمی بره...
احساسات ما زمان رو کنترل میکنه...ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
طلوع همه جای دنیا با هم رخ نمیده...خورشید برای یکجا طلوع میکنه ولی توی یک سرزمین دیگه هنوز شب درحال حکمرانیه! حالا هم خورشید داشت میاومد تا برای آدمهایی که جلوی اتاق عمل بودن، طلوع کنه. آدمهای نگرانی که پنج ساعت پیش شاهد تولد یک نوزاد بودن. تولدی بدون گریه. نوزادی که به دنیا اومد ولی گریه نکرد چون زودتر از زمان طبیعی خودش به دنیا اومده بود.
چانگووک اولین کسی بود که طبق قولش به بکهیون، نیرا رو دید. کوچولویی که به زحمت اندازهی ساق یکی از دستهاش میشد. انقدر کوچولو بود که پوشکش تمام بدنش رو گرفته بود. داخل محفظهی شیشهای و زیر نورهای زرد بود تا رشد ششهاش...اندامی که قرار بود سالها نفس کشیدن رو براش انجام بده، کامل بشه. کوچولویی که سالم بود. دستها و پاهاش رو به عادت دورانی که توی شکم پدرش بود، هنوز جمع شده نگه داشته بود. پف کرده و زشت بود. کچل بود و باز هم زشت بود. چشمهاش بسته بود و چون مژه هم نداشت یا اگه داشت بیرنگ بودن، انگار پلک هم نداشت و فقط گونه بود.
این کوچولوی خاص...بچهی بکهیونی بود که شاید اگه چانیول وارد زندگیش نمیشد...با فکر به مرگ...روزی در حسرت مردن جون میداد اما حالا...بکهیون...صاحب پسر خودش شده بود. کوچولویی که زیادی مردنی و ضعیف بود ولی پسر آیتنه بود. پسر مردی بود که هیچ درد و رنجی نتونست لبخندهاش رو پاک یا چشمهاش رو خشک کنه...پسر مردی بود که کلی درد تحمل کرده بود تا کوچولوش بتونه پاش رو داخل این دنیا بذاره....کوچولویی که هنوز نه دردی کشیده بود و نه چشمهاش رو باز کرده بود تا این دنیا رو ببینه...نیرا...پسر بکهیونی بود که زمانی میگفت...کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم...کاش هیچوقت چشمهام رو باز نکرده بودم.
حالا پسر آیتنه به دنیا اومده بود و چانگووک خیره به اتاق مخصوص و اون کوچولوی توی دستگاه، برای باز شدن اون چشمهای کوچولو لحظه شماری میکرد.
یه طبقه بالاتر...همه نگران در جهات مختلف در رفت و آمد بودن تا کسی از اتاق عمل بیرون بیاد و چیزی بهشون بگه. شاید سولهه از همه بهتر این شرایط رو درک میکرد. بارداری سخت و پر درد و رنج بکهیون...اون هم بعنوان یک مرد اصلا با زمان خودش قابل مقایسه نبود ولی حالا میفهمید چرا همسرش بعد از به هوش اومدن بهش گفت جون به سر شده. سعی میکرد مادر خوبی باشه و بتونه بقیه رو آروم کنه اما نگاه کردن به شونههای افتادهی چانیول و اون چشمهای سیاه رنگی که شده بودن چاه احساسات کافی بود تا خودش هم نتونه آروم باشه.
BẠN ĐANG ĐỌC
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...