ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 14 ساکت شدنہٰ🦋⃤̶.͟.

605 160 21
                                    

We sin as devils do.
we love as angels do.

مثل شیاطین ، گناه می‌کنیم و همانند فرشته‌ها
عشق می‌ورزیم :)

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

لبه‌ی کاغذ رو گرفت و صدای جابه‌جایی برگه‌ها باعث شد اخمی کنه و دستی به شقیقه‌اش بکشه. به شماره‌ی پایین صفحه نگاه کرد و شروع کرد به خوندن از روی کلماتی که توی کتاب حک شده بود:

"می‌دونی من چند سال منتظر بودم که بتونم تو رو داشته باشم؟ می‌دونی چند ماه منتظر بودم تا تو روی این تخت بشینی؟ می‌دونی چند هفته انتظار کشیدم تا تو کنارم غذا بخوری؟ می‌دونی چند روز منتظر این بودم که مالکانه نگاهت کنم؟ می‌دونی چند ساعت انتظار نوازش کردنت رو کشیدم؟ می‌دونی چند دقیقه منتظر بوسیدنت بودم؟ می‌دونی چند ثانیه انتظار اینکه همه بفهمن ما مال همیم...همه بفهمن تو به من تعلق داری...همه بفهمن تو امگای منی رو کشیدم...اینکه همه بفهمن من تو رو می‌بوسم رو کشیدم؟!"

با شیفتگی حرف زد و بعد سرش رو بی‌تاب تکون داد:" نمی‌دونی عزیزم...چون تو به همون دو روز توی سال راضی بودی...چون تو همون ۴۸ ساعت رو بیشتر نمی‌خواستی...چون تو همون چیزی رو که می‌خواستی...داشتی ولی من نه...من باید هربار که از روی چمن‌های دشت بلند می‌شدی از روی قلبی که برای داشتن تو می‌تپید...بلند می‌شدم...من باید هربار که به عصات تکیه می‌دادی و می‌رفتی...از پیش لحظه‌های با تو سپری شده می‌رفتم...باید هر بار که پشت به من از روی تپه می‌گذشتی...من باید از ثانیه‌هایی که با تو ساخته بودم؛ می‌گذشتم چون تو به یک تپیدن کنار هم و بعد رفتنو گذشتن راضی بودی...چون من برای اینکه بیشتر بخوای کافی نبودم."

امگا سرش رو تکون داد و با آزاد شدن چونه‌اش دوباره موهاش رو در برابر چشم‌های قرمز خون‌آشام سپر کرد. خون‌آشام درست می‌گفت. اون تمام سال‌های گذشته شاید همیشه کنار کلین بودن رو دوست داشت ولی چیز بیشتری نمی‌خواست. همین که می‌دونست حال خون‌آشام خوبه و داره خوب زندگی می‌کنه براش کافی بود. سوواو چیزی بیشتری نمی‌خواست چون بیشتر خواستن نگران کننده بود.

خوندن رو متوقف کرد و نگاهش رو از کلمات سیاه رنگ گرفت. قصه‌ی خون‌آشام و امگایی که به سختی به همدیگه رسیده بودند. واقعا بیشتر خواستن نگران کننده بود؟ اینکه خودخواهانه تمام یکی رو برای خودت بخوای نگران‌کننده بود؟ شماره‌ی پایین صفحه رو توی گوشیش یادداشت کرد و کتاب رو بست:"- برای امشب بسه چانیول."

با گذاشتن دستش روی هدست گفت و طولی نکشید تا چانیول بعد از یک مدت نسبتا طولانی، باهاش حرف بزنه:"+ با اینکه خیلی کنجکاوم ولی به زحمت بیدار موندم...من توی اتاق قدیمیم دراز کشیدم...تو هم پاشو برو توی تخت تا بهت شب به خیر بگم!"

DukkhaNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ