Destruction is not always death. Sometimes, as soon as there is no more place for it, destruction occurs, just like sadness, which disappears when happiness takes its place.
نابودی همیشه با مرگ نیست. گاهی همین که دیگه جایی براش نباشه...نابودی به وجود میاد درست مثل غم که وقتی شادی جاش رو بگیره محو میشه...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
آدم کشتن...گرفتن جون یک آدم...خیره شدن به مرگ یک نفر...رها کردن کسی برای مرگ...انسان بودن ولی تبدیل به فرشتهی مرگ شدن...آدم کشتن کار سادهای نبود. بدون انگیزه و دلیل حتی غیرممکن بود. برای کشتن کسی باید یه دلیل محکم و انگيزهی کافی پیدا میکردی تا چشمهات توانایی تماشا کردنش و روحت توانایی پذیرشش رو داشته باشه. خشم، نفرت...دلایلی که برای خیلیها کافی بود تا به جون کسی آسیب بزنن.
دفاع از خود...عصبی شدن...بیماری روانی...بیرحم بودن...حفظ جون بقیه و آخریش هم عادت کردن بود که میل به کشتن رو میتونست توی وجود انسانها بیدار کنه. انگیزه و دلایلی که جرئت کشتن یک نفر رو بهت میده...کشتن اولی کمی سخت بود اما به دهمی نرسیده عادی میشد. چانگووک هم جون افراد زیادی رو گرفته بود. مرگ دشمن و دوست رو توی درگیریها و عملیاتها دیده بود. میدونست شانسش برای طبیعی مردن کمه و روزی هم احتمالا نوبت خودش میرسه. به هرحال این زندگیش بود.
خیلی خوب اولین فردی رو که کشت به یاد داشت. انگیزه و دلایل موجه و محکمی که داشت باعث شد تا هیچ حسی نداشته باشه ولی هنوز هم براش سخت بود اما بعد از یک مدت تنها چیزی که براش اهمیت داشت این بود که مجرمين اصلی رو توی عملیات بکشه تا از راه قانون فرار نکنن. جالب بود. قانون باعث میشد تا فردی مجرم شناخته بشه و اونها برای گرفتنش اقدام کنن...همین قانون هم میشد ابزار توی دستشون برای نجات پیدا کردن...چانگووک ترجیح میداد جون این آدمها رو بگیره تا ثابت کنه مجری قانونه! چیزی که چانیول بهش یاد داده بود.
اسلحهاش رو با هردو دستش گرفته بود و پشت ستونی سنگی ایستاده بود. نگاهش به روبهروش بود ولی مغزش داشت نقشهی ساختمون نیمه کار رو آنالیز میکرد. صدای یک دستگاه ماشینی رو میشنید و ریختن دونههای ماسه روی همدیگه. نمیدونست چانیول کجا پناه گرفته و این خوب نبود. سعی کرده بود باهاش ارتباط بگیره ولی موفق نشده بود. دستهاش رو پایین آورد و دستش رو داخل جیبش کرد. آینه رو بیرون آورد تا پشت سرش رو ببینه که صدای شلیک گلوله و له شدن سیمانهای کف ساختمون رو شنید. قبل از اینکه بفهمه چی شده، چانیول بازو به بازوش بود.
چانگووک به کلونل کنارش که نفس نفس میزد و درحال پر کردن خشاب تفنگش بود، نگاه کرد و نفس راحتی کشید. صدای گلولهها قطع شد و چانگووک به اسلحهی توی دستهای دونسنگش چشم دوخت:" هنوز توی ساختمونن!؟"
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
