ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
"- ترجیح میدم به خدا اعتقادی نداشته باشم تا اون رو قدرتمند بدونم ولی شاهد این باشم که جنگ قدرت داره تمام آدمها رو نابود میکنه!"
صدای خشک و بیروح آیتنه توی اتاق پیچید و پارمیتا آروم گرفته متوقف شد. شلاق از دستش روی زمین افتاد و بارون شدت بیشتری گرفت. درهای پنجره با شدت باز و بسته شد و پردهها تا میانهی اتاق حرکت کردند. باد گلدونی رو روی زمین انداخت و شاخههای درختها شکسته شد. ارباب چیزی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه. جملهی سادهای که فهمیدنش زیاد سخت نبود. دلیلی راحت برای توجیح اعتقاد نداشتن به خدا. پارمیتا توی قلبش دنبال حسی که موقع کشتن پدر و مادرش داشت، گشت...چیزی نبود. حسی که يتيم شدن بهش داد....چیزی نبود. حسی که قاتل شدن بهش داد...چیزی نبود. حسی که رهایی از بند اعتقادات و آزادی بهش داد...چیزی نبود.
اما حسی که وقتی بعد از سالها به يتيم خونه رفت تا برادرش رو ببینه رو خیلی خوب به یاد داشت. اون اولین دیدار رو کاملا به یاد میآورد. پنج یا شش سال پیش بود که به جهنم زندگی برادرش رفت و همه چیز رو براش جهنمیتر کرد. گذشتهای به آیتنه داد که از گذشته نداشتن بدتر بود. اسمی بهش داد که از اسم نداشتن بدتر بود. ثانیههایی رو بهش داد که از مرگ وحشتناکتر بود. حالا همین پسر...برادرش داشت بهش میگفت اعتقادات رو بخاطر رنج و سختی زندگی رها نکرده...بلکه از اول اعتقادی نداشته تا مبادا الکی به قدرت و کمکی از سوی آسمونها دل خوش کنه.
روی زانوهاش نشست و با حالتی که اصلا به خود همیشگیش شباهت نداشت، چونهی بکهیون رو گرفت تا به چشمهاش نگاه کنه:" پس چرا...چرا قبول نمیکنی مثل من بشی تا خوشبخت بشی؟ اگه بخاطر ترس از مجازات خدا نیست پس چرا__"
" ترس از قلب خودمه...نمیخوام قلبم سنگی بشه...نمیخوام گریه برام جای خنده رو بگیره...من میخوام بخاطر خودم و قلبم خوب باشم...همین!"
آیتنه زودتر بین حرف برادش پرید و پارمیتا به سرعت از جاش بلند شد. به بازوی بکهیون چنگ زد و تنش رو از روی زمین بلند کرد. دوباره جسمش رو داخل قفس پرت کرد و خودش به سمت در اتاق گام برداشت تا بره:" وقتی برگشتم باید همون عروسکی باشه که من رو راضی میکنه!"
بکهیون لبخندی به جای خالی برادرش زد و تکهای از لباسش رو پاره کرد تا به دور بازوش ببنده. پارچهی سبز رنگ با خون سرخ میشد و خون زیر پارچه لخته میبست. گیج بود و درک درستی نداشت. این حالش تازگی نداشت. هیچوقت به خوبی نمیتونست حال خودش رو درک کنه. به زمین چنگ زد و بعد دستهای خونیش رو به صورتش کشید. هیستریک خندید و نگاهش به قاصدکی که معلوم نبود چطوری توی این بارون سر از اینجا در آورده، افتاد. هنوز بهار حتی کامل نیومده بود. هوا افتضاح بود و ثانیهها داشت بفاک میرفت پس این قاصدک اینجا چی کار میکرد؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
