The strongest of men are not always the ones who win, but are the ones who refuse to give up when they fail.
قویترین آدمها همیشه کسانی نیستن که پیروز میشن، بلکه اونهایی هستن که وقتی میبازن تسلیم نمیشن.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
آفتاب تازه بالا اومده بود. پنجرهی اتاق باز بود و پردهها خیلی کم به سمت جلو و عقب حرکت میکردند. نور خورشید تا وسط تخت خواب رسیده بود ولی زوج جوان توی خواب عمیق بودن. بدنهاشون از هم فاصله داشت. هردو به پهلو و روبه هم خوابیده بودن. پای چپ چانیول بین پاهای همسرش قرار داشت. بکهیون جز یک درخواست ساده برای قرض گرفتن پای کلونل کار دیگهای نکرده بود ولی دیشب کمردرد و شکم درد شدیدی رو تجربه کرده بود.
چشمهای چانیول به آرومی باز شد و اولین چیزی که دید صورت همسرش بود. انقدر صورت بکهیون نزدیک بود که حس میکرد مژههاشون لای همدیگه فرو رفته. عادت داشت روبه بالا بخوابه برای همین معمولا اول سقف رو میدید حتی وقتهایی که بکهیون بین بازوهاش میخوابید هم اول پنجره یا دیوار اتاق رو میدید اما این یک تجربهی جدید. یه هدیه از طرف بچهی کوچولوشون.
مردمکهاش رو پایین داد و به شکم بکهیون که بخاطر لباس خواب ابریشمی کاملا مشخص بود، نگاه کرد. مثل این میموند که بچهشون از حالا بینشون خوابیده باشه. اول گونهی بکهیون رو بوسید بعد آروم روی شکمش دست کشید. خانوادهاش اینجا بود و تمام دنیا میتونست بره به درک!
"+ امیدوارم دیشب راحت خوابیده باشی میا مُتزافیاتو...نمیدونم کوچولومون هم خواب بوده یا بیدار ولی اگه اذیتت نکرده باشه ازش ممنونم!"
صداش به شدت گرفته بود و دهنش مزهی جالبی نمیداد. دیشب بکهیون موقع مسواک زدن حالش بههم خورده بود. بدن همسرش با افزایش ماههای بارداری، واقعا داشت با مشکل مواجه میشد. نمیخواست حرفی بزنه که بکهیون رو آزار بده ولی به شدت نگران بود. بچه داشتن خوب بود ولی چیزی که چانیول میخواست فقط همسرش بود.
خمیازهای کشید و پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند:"+ میا هیون...میا اِمالیِر...میا مَریتو...لامپ خوردنی...شراب فسقلی...بکهیونم!"
طوری بکهیون رو صدا میکرد انگار بهار اومده و از قاصدک خوابیده تو باغ گلها میخواد که بیدار بشه. چشمهای قهوهای بکهیون آروم آروم باز شد و چانیول نوک بینیش رو بوسید. دستش رو پشت کمر همسرش گذاشت تا مبادا بیحواس چرخ بخوره و به شکم دراز بکشه. ماه پنجم بارداری همسرش شروع شده بود و چیزی تا تموم شود این دوران نمونده بود. مراقبت از بکهیون این روزها تنها چیزی بود که بهش اهمیت میداد. شکم همسرش خیلی کم، در حد پف روی یه کیک گردالی بالا اومده بود. پوستش هم به سفیدی خامه شده بود و با کلی رگ سبز، با طرح زندگی، تزئین شده بود. خندهای کرد و بینیش رو به بینی همسرش که فعلا بین عالم خواب و بیدار گیر کرده بود، مالید.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
