رنج: Dukkha
بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.»
این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
در کارگاه باز بود و صدای دونههای بارون میاومد. دونههایی که با بازیگوشی روی برگ درختها بازی میکردن و با شیطنت همهجا رو خیس میکردن. بوی خاک و چوب خیس بلند شده بود. دونههای درشت بارون چمنهای نازک و گلهای لطیف رو خم میکرد. آتشدان کلبه با شعلهی خیلی کوچکی روشن بود و صدای حرکت سوهان روی چوب به گوش میرسید. تکههای کوچک چوب روی زمین ریخته بود و بکهیون برعکس همیشه که سر پا و بدون استراحت کار میکرد، حالا نشسته بود و آهسته کارش رو انجام میداد.
سوهان میکشید...چوب رو خراش میداد و به چوب شکلی رو که میخواست، میبخشید. مچ دستش رو چرخوند و به کارش ادامه داد. با دقت روی کار رو سوهان میکشید تا زبر نباشه. این چند وقت هرچیزی که درست کرده بود برای چوبچهشون بود. از تخت خواب گرفته تا گهواره. اسباب بازی و صندوقچهی لباس. هنوز برای میز و صندلی زود بود ولی بکهیون قصد داشت یک کلبهی قارچی هم برای پسرش...پسرشون گوشهی حیاط بسازه. با احساس خستگی، وسایل توی دستش رو روی میز رها کرد و گردنش رو عقب داد. دستی زیر چونهی خودش کشید و نفسش رو صدادار بیرون داد.
دست چپش زیر شکمش رفت و آروم بهش ضربه زد. دستش رو دراز کرد و موبایلش رو برداشت ولی هیچ علامت پیامی روی عکس بکگراند نبود. آهی کشید و موبایل رو رها کرد. نگاهی به چیزی که ساخته بود، انداخت. یک چراغ خواب بود. شکل یک آدمک کوچولوی مستطیلی بود که چراغ توی سرش بود و وقتی که روشن میشد، نور از توی گوشهاش بیرون میزد. شنیدن حرفهای بقیه قبل از اینکه با تکبر قضاوت کنی یا تصمیم بگیری، دنیای تاریک رو روشن میکرد. این فکری بود که اینبار، با چوب واقعیش کرده بود. سرش رو پایین انداخت و جفت دستهاش رو زیر شکمش قفل کرد. انگار که بخواد پسرش رو بغل کنه. لبهاش رو جلو داد و چتریهاش روی صورتش سایه انداخت تا روشنایی چشمهاش دیدنیتر بشه.
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.