ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 11 موقتیہٰ🦋⃤̶.͟.

397 120 54
                                    

The passage of time does not change day and night...
Something is needed in the name of heart...
In the meaning of love...

گذر زمان روز و شب بهم تبدیل نمی‌کنه...
چیزی به نام قلب لازمه...
به معنای عشق...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

چانیول خط‌های قرمز زیادی رو دیده بود. تو عملیات معمولا با قرمز دور مکان‌های مهم داخل منطقه رو روی نقشه خط می‌کشیدن. برای ممنوع کردن از خط‌های قرمز استفاده می‌کردن. برای تاکید کردن از اصطلاح خط قرمز استفاده می‌کردن. زمان جنگ، خط قرمز جلوی چادر زخمی‌ها می‌کشیدن. خلاصه که زیاد خط قرمز دیده بود ولی این خط‌های قرمزی که الآن بهشون خیره بود ناشناخته بودن!!! جدید بودن و ناشناخته‌!!!!!!!

برای اولین بار بود که همچین وسیله‌ای رو می‌دید که دوتا خط قرمز هم روش بود. صدای بکهیون خفه بود یا گوش‌های تیز چانیول کر شده بود، معلوم نبود ولی بکهیون طوری ایستاده بود انگار جمله‌اش رو نگفته و چانیول هم طوری به بی‌بی‌چک خیره بود انگار که چیزی نشنیده. هردو طوری بی‌حرکت بودن انگار زمان متوقف شده. شهاب سنگ بزرگی با زمین برخورد کرده و اون‌ها شدن تنها بازمانده‌‌ها...حموم اتاق‌شون هم تنها مکان مونده توی جهانه!

سکوت مطلق بود. واقعا هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. سکوتی که مثل یک مه غلیظ داشت اطراف‌شون رو می‌گرفت. مهی سرمه‌ای همرنگ با خفگی یا شاید هم یک مه خاکستری همرنگ با مالیخولیا!

بکهیون که مطمئن بود اگه جمله‌اش رو بلند گفته باشه حتما مالیخولیا داره وگرنه کدوم مرد عاقلی وجود داشت که بگه بارداره؟ اصلا به این عبارت لعنتی فکر هم کرده بود؟ یا نه؟ فقط قصه‌ی قفس سومی رو که ارباب براش فرستاده بود رو کامل کرده بود؟ آره؟ دیوانه شده بود که داشت این بازی رو ادامه می‌داد؟

اولین کسی که به توقف زمان خاتمه داد،‌ بکهیون بود. دستش رو بالا برد و کمی از شربتی که همرنگ با خورشید بود ولی برخلافش خنک بود رو نوشید. چشم‌هاش رو بست و لیوان رو بین هردو دستش گرفت تا از سرماش لذت ببره. زمستون بود و بکهیون عاشق گرما بود ولی الان به حس سرما نیاز داشت.

حرکت آیتنه باعث شد تا چانیول هم پلکی بزنه و دستش رو بالا بیاره تا از نزدیک‌تر به وسیله‌ی سفید با دو خط قرمز نگاه کنه. گیج پیشونیش رو از اونجايی که موهاش رشد کرده بود، خاروند و سکوت رو اول شکست:"+ این چیه عزیزم؟ باید باهاش چی کار کنم؟"

بکهیون توقف زمان رو شکست و چانیول سکوت رو ولی جمله‌اش باعث شد تا بکهیون هم کفری بشه، هم لبخند تلخی بزنه. هم احساس بیچارگی کنه هم نفس آسوده‌ای بکشه. امیدوار بود این همه تضاد نشه علت مرگش! چه توقعی از چانیول داشت؟ مرد عزیزش یک همجنسگرا بود!

DukkhaWhere stories live. Discover now