Philosophy and cause are not important. It doesn't matter why something is done. What is important is what happened. It is something important that can be seen with everyone's eyes.
فلسفه و علت مهم نیست. مهم نیست چرا کاری انجام میشه. مهم اینکه چه اتفاقی افتاده. چیزی مهمه که با چشم همه دیده بشه.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
دونههای برف آروم روی زمین میافتادن. از همون دونههایی که موقع بوسه روی پالتوی همسرش بود ولی با حرکت دستهاش پاک شده بود. یک دونهی برف رو تا وقتی که روی زمین بیفته دنبال کرد و کارش رو با دونهی بعدی تکرار کرد. خندید و دستش رو جلو برد تا انگشتهاش بشه مقصد برفها ولی همون لحظه در کارگاه باز شد و قبل از اینکه واکنش خاصی بده، تیفانی سوار ماشین شده بود و رفته بود. متعجب به فضای تاریک جاده و درختها که چند لحظه با نور چراغهای ماشین روشن شدن ولی حالا دوباره تاریک شده بودن، نگاه کرد که دستی روی شونهاش نشست.
گردنش رو عقب داد و به همسرش نگاه کرد. لبهای خندون آیتنهاش زیر شالگردن خاکستری پنهان بود ولی هلال چشمهاش هم برای چانیول کافی بود تا خودش هم لبخندی بزنه و دستش رو از روی شونهی بکهیون به پهلوش انتقال بده تا مثل همیشه توی بغل همدیگه قرار بگیرن:"+ چون ماشین رو تیفانی برد و باید بریم جایی...زنگ زدم یکی رو از مقر بفرستن بیاد اينجا...تا اون موقع بیا یکم قدم بزنیم...خیلی وقته از این دیتهای آروم نداشتیم."
صداش مثل لبخندش بود. بکهیون سری تکون داد و پاهاشون با همدیگه از روی زمین بلند شد و دوباره روی زمین قرار گرفت. خاک، برف و شاخهی درخت زیر کفششون له شد و رد پایی پشت سرشون باقیموند. بکهیون حین اینکه پالتوی خودش رو چانیول تنش میکرد، پالتوی همسرش رو بهش برگردوند. برف روی موهای چانیول و کلاه بکهیون مینشست. سرشونههاشون رو سفید میکرد و بخار نفسشون رو نشون میداد.
با هرقدم بیشتر از قبل از چراغی که خارج کلبه و روی دیوار بود، فاصله میگرفتن. شدت برف بیشتر میشد و صورت و لبهای کلونل اینبار یخ نمیشد چون شالگردن بکهیون رو داشت. چوبتراش هم شالگردن کلونل رو. بکهیون نگاهش رو به پاهاشون داد. همگام راه میرفتن. با اینکه همسرش مواقع دیگه بلندتر و تندتر راه میرفت ولی کنار اون آروم قدم برمیداشت. چانیول همیشه خودش رو باهاش هماهنگ میکرد. چه توی راه رفتن...چه توی غذا خوردن یا برای خوابیدن...و حتی گرمی خونه!!
"- خواهرت...فکر کنم از داستان من ترسید...بهش گفتم افکارم رو با چوب خلق میکنم تا واقعی بشن!"
بکهیون با خنده گفت. خودش هم نمیدونست چرا این حرف رو زد ولی نمیخواست به اینکه تیفانی رفته چون از بوسهی اون و چانیول معذب شده فکر کنه. واقعا شرمآور بود. خواهر همسرت بشه شاهد بوسهات!
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
