I'm always not paying attention to you with love
Sometimes I care with screams and anger.
من همیشه با عشق به تو توجه نمیکنم
گاهی اوقات با جیغ و عصبانیت اهمیت بهت میدهم.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
کتابش رو بست و از لبهی پنجره دست گرفت. به حیاط خونه و بعد اون سمت دیوارها نگاه کرد. به انتهای جاده چشم دوخت ولی اثری از همسرش نبود. دماغش رو بالا کشید و پنجره رو بست. هوا زیادی سرد شده بود ولی با سماجت خواسته بود که کنار پنجرهی باز کتاب بخونه. از اینکه باد برگهها رو جابهجا کنه و باعث بشه که صفحهاش رو گم کنه، خوشش میاومد. خمیازهای کشید و با زدن دستش روی دهنش، صدای عجیبی تولید کرد. کتاب رو توی کتابخونه گذاشت و آباژورهای بالای تخت رو خاموش کرد. دیگه روز شده بود و وقتش بود که اتاق خواب رو ترک کنه.
تمام دیشب رو زیر پنجره نشسته بود. مطمئن نبود که خوابیده باشه یا تمام مدت بیدار مونده باشه. گاهی وقتها نمیدونست چشمهاش بازه و داره زندگی میکنه یا چشمهاش رو بسته و داره رویا میبینه.
قطره اشکی که گوشهی چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و دستهاش رو توی همدیگه قفل کرد. بدنش رو بالا کشید و اتاق رو ترک کرد. یک سالاد سبزیجات برای صبحانه بهترین انتخاب بود. هم مفید بود و هم دوستداشتنی...چانیول هم خونه نبود که بخواد بهش گیر بده. با خیال راحت میتونست سبزیجاتش رو بخوره.
انگشتهای برهنهی پاش از لمس کردن چوب گرم خونه لذت میبردند و دستهاش هم روی دیوار و نردهها دست میکشیدند...درست مثل کسی که توی علفزار درحال راه رفتن باشه و گندمهای بلند رو نوازش کنه. لبخند درخشانِ روی لبهاش هم همون خورشیدی بود که باعث درخشش خوشههای طلایی رنگ میشد. پلهها رو آروم آروم پایین اومد و وارد آشپزخونه شد. در یخچال رو باز کرد و کدو، هویج، بروکلی و کلم رو در آورد. همه رو توی سینک ریخت و مشغول آماده کردن صبحانه شد. مواد شسته شده رو روی جزیره گذاشت و خُرد کرد. تکهای هویج برداشت و توی دهنش گذاشت ولی هنوز قورتش نداده بود که معدهاش به همدیگه پیچید و ناچار هویج لعنتی رو تف کرد و دور انداخت.
دستش رو به کمرش زد و چشم غرهای به سبزیجات روبهروش رفت:"- شما چه مشکلی با من پیدا کردید؟ من که دوستتون دارم پس چرا اذیت میکنید؟ واقعا چه بلایی سر من اومده؟"
باز هم خمیازه کشید و سوزش چشمهاش بیشتر شد. با سماجت به سمت ظرفشویی رفت و شیر آب سرد رو باز کرد. دستهاش از سرمای آب لرزید و هینی گفت ولی کم نیاورد. مشتی آب به صورت خودش پاشید و اجزای صورتش با سردی آب جمع شد. دوباره به سمت سبزیجات رفت ولی یک لحظه حس کرد که حالش از همهشون به همدیگه میخوره. وقتی به خودش اومد که همه رو توی سطل ریخته بود و داشت با لذت به سبزیهای آشغال شده نگاه میکرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
