ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 37 حرف‌های سختہٰ🦋⃤̶.͟.

434 126 41
                                    

Lovers don't change, they just forget the part of themselves that is not beautiful for their love.

عاشقان تغییر نمی‌کنند، آنها فقط بخشی از خود را که برای عشقشان زیبا نیست فراموش می‌کنند.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

بکهیون علاقه‌ی خیلی خاصی به اتاق خواب‌شون داشت. رنگ سفید و توسی قالب با چوب قهوه‌ای رنگی که کف اتاق رو پوشش داده بود در کنار چند تا کوسن صورتی و پرده‌های کرکره‌ای صورتی...یک اتاق خواب ساده رو برای اون‌ها ساخته بود. شاید اینجا کمی برای همسرش که رنگ صورتی باعث میشد دماغش چین بخوره دوست‌داشتنی نبود ولی برای قلب‌هاشون کاملا مناسب بود. حتی دیوار سیاه رنگ ته اتاق و گل‌های رنگارنگ هم یک حس و عشق خاص رو بهشون تزریق می‌کرد.

برای بکهیون...پنجره‌ها اهمیت خیلی زیادی داشتند. انقدر که نگاهش ناخود‌آگاه وقتی وارد یک مکان جدید میشد اول پنجره‌ی اونجا رو پیدا می‌کرد اما مدت‌ها از آخرین باری که وارد یک جای جدید شده بود، می‌گذشت.

نگاهش رو به بالا داد و از زیر میله‌های باریک سفید رنگ، به سقف اتاق نگاه کرد. قفسی که در نداشت. توش پر بود از کوسن‌های آبی و پولکی...سفت نبود و نرم بود. از سقف آویز شده بود که اطرافش پر بود از گل‌هایی که از داخل حباب‌های شیشه‌ای آویز شده بودند. اینجا نقطه‌ی آرامش...آزادی و راحتی بکهیون بود اینجا قفسی بود که وقتی از میله‌هاش دست می‌گرفت تا توش بشینه...تمام رنج‌ها و غم‌هاش گم میشد...بیرون قفس جا می‌موند و روح آزادش بین نرمی کوسن‌ها راحت می‌نشست تا آرامش رو حس کنه...لمس کنه...بو کنه...

سرش رو پایین انداخت و دستش رو از لای میله رد کرد. برگ‌های گل گلبهی رنگ رو نوازش کرد و خندید. خودش هم نمی‌دونست چرا ولی به طرز مسخره‌ای خنده‌اش گرفته بود. کل زندگی اون مسخره بود. آدم‌های عادی بعد از تمام چیزهایی که اون پشت سر گذاشته بود...افسرده می‌شدند..می‌رفتن سراغ هارم‌سلف...خودکشی می‌کردند...از تمام دنیا متنفر می‌شدند...به همه بی‌اعتماد بودند...آرامش رو دروغ می‌دونستند...عشق رو انکار می‌کردند...دنبال انتقام بودند...قلب‌شون پر میشد از کینه...غمگین و زخم خورده می‌شدند ولی اون چی؟

به خودش خندید و از دو طرف قفس گرفت. پاهاش رو که آویز بود تکون داد و خنده‌هاش صدادار شد. اون عاشق شده بود. ممکن یا ناممکن...شدنی یا نشدنی...زشت یا زیبا...خوب یا بد...درست یا نادرست...آیتنه عاشق شد!

قهقهه زد و پاهاش رو با سرعت بیشتری تکون داد. غیرمنتظره و ناممکن بود. وسط رنج...توی اوج زجر...توی قله‌ی درد...عاشق شد. خیلی عمیق...عاشق مردی شد که خیلی خیلی خیلی بیشتر عاشقش بود.

بکهیون آزاد نبود که بگه برای عشقش مرزی وجود نداره. مرز عشق اون چانیول بود! همه چیز با چانیول شروع و تموم میشد ولی عشق همسرش...عشق کلونل کالتین بدون حد و مرز بود! بی‌نهایت بود و تمومی نداشت!

DukkhaNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ