Instead of withering, roses become puzzle smiles if time is resolved in the arms...
رزها جای پژمرده شدن، پازل لبخند میشن اگه زمان توی آغوش حل بشه...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
صبح خیلیها با صدای آلارم گوشی شروع میشه...برای بعضی با خوردن نور بدجنس خورشید توی چشمهاشون...برای یک عده با فرمان و فریاد بیدار شوی پدر و مادر...برای بعضی هم با چیز خاصی شروع نمیشه...فقط ناگهان شروع میشه...برای درصد کمی هم سروصدای همسایه یا جیغ و داد بچهی خودشون...ولی صبح توی خانوادهی پارک...امروز سه تایی شروع شد.
نیرایی که وسط پدرهاش خوابیده بود، نور کم اتاق و سایهی تن ددی یولش باعث شد تا چشمهای آبیش رو باخیال راحت باز کنه. چشمهای درشتش روی دوتا صورتی که دو طرفش روی بالشت بودن، بچرخه و لثههاش وسط قاب مستطیل لبهاش پیدا بشه. اون وسط تخت بود. تختی که نزدیک به پنجره و رو به دیوار سیاه بود. با اینکه آفتاب از پنجره میاومد ولی ددی یول براش سایه درست کرده بود. ددی هیونش هم با صدای نفسهاش کاری میکرد تا نترسه و بخواد با چشمهای کنجکاوش به اتاق ددیها نگاه کنه.
پاهاش رو بالا برد و با انگشتهای دستش گرفت. مثل گهواره خودش رو تاب داد و درحاليکه سعی میکرد شست خوشمزهی پاش که بهش چشمک میزد رو بخوره...حرکاتش یکم انحراف پیدا کرد و همزمان با یک ملق، پاهاش رو توی تخم چشمهای پدرهاش کوبید.
خودش به شکم روی تخت افتاد و با بلندترین صدای ممکن از خنده ریسه رفت. مثل ماهی ذوق کرده بدنش رو تکون تکون داد و انگار با نالهی پدرهاش خیلی زیاد حال اومده بود، باسنش رو بالا داد تا هم از سایه بیرون بیاد و آفتاب بخوره، هم قرش بده!
بکهیون و چانیول گیج درحالیکه چشمهاشون رو میمالیدن، از خواب بیدار شدن ولی نه صدای خندههای نیرا رو شنیدن و نه متوجهش شدن. اونا هنوز عادت به یک فسقلی قاصدکی که پوشک هوا میکرد، نداشتن پس برحسب عادت، سرهاشون جلو رفت تا لبهاشون رو به همدیگه برسونه ولی ناگهان دوتا دست کوچولو بین لبهاشون ظاهر شد. لبهای دو پدر به همدیگه رسید ولی اون وسط دست پسر هم حضور داشت.
نیرا با کنجکاوی به مشتهاش که از هردو طرف لبهای نرم پدرهاش رو حس میکرد، نگاه کرد و بکهیون که زودتر به خودش اومده بود، دلش برای حرکت بامزهی پسرش ضعف رفت. هرسه تا لباسهای ست پوشیده بودن. لباسهای شکلاتی نرمالو و خزدار ساده به تن داشتن.
چانیول با اخم از زیر بغلهای پسرش گرفت و کوچولوی فضول رو گرفت و بالای سرش نگه داشت. پاهای نیرا به سمت شکم چانیول دراز شد و دستهاش رو انگار چیزه بخواد، به سمت صورت ددی یولش گرفت. مشتهاش رو مدام باز و بسته میکرد و صدای مخصوص به خودش رو تولید میکرد .
YOU ARE READING
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
