ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 38 خوب موندنہٰ🦋⃤̶.͟.

609 129 84
                                        

Putting out other ones' candles simply won't render yours brighter!

خاموش کردن شمع بقیه باعث نمی‌شه شمع خودت، روشن‌تر بشه...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

کار درست چیه؟! وقتی عاشقی درست‌ترین کار چیه؟! اینکه دهن باز کنی و حرف بزنی و بعد احتمالا ببینی چطور عشقت از دست میره یا لب‌هات رو بهم بدوزی و قلب درد بکشی چون تصور می‌کنی این بهتره؟!

بکهیون حالا می‌دونست هردوتاش اشتباه و غلطه!! اینکه از گذشته‌اش و زندگیش قبل از ورود چانیول به اون قفس با میله‌های سفید و خونی به همسرش حرفی نزد، یه اشتباه بود. اون به چانیول اعتماد داشت. به عشق باور داشت. علاقه‌ی کلونل رو قبول داشت و می‌دونست معجزه می‌کنه ولی...

ولی راجبه خودش چی؟! اون اسم و عشق و هویتش از چانیول گرفته بود. خانواده و زندگی و خوشبختی باهاش ساخته بود. آرامش و لبخند و خواب باهاش به دست آورده بود...اون کنار چانیول یه آدم متفاوت بود. یه چیزی جدای از آیتنه. یکی که انگار واقعا هرگز خدای پشت ویترین یا الهه‌ی داخل قفس نبوده...

پنهان کردن گذشته‌اش از چانیول، راهی بود که اون پیدا کرده بود تا باهاش خوب بمونه و بهش چنگ بزنه تا نشه یکی مثل پارمیتا...نشه اونی که پارمیتا همه‌چیز رو بهش یاد داده تا روزی جاش رو بگیره و برعکس خودش که ارباب بود حتی تا مقام خدا بودن هم بالا بره!!
اون سمت بخش تاریک وجود خودش نمی‌رفت. به سمت مواد نمی‌رفت. به کینه و تنفری که توی وجودش محبوس بود، جواب نمی‌داد. برای اینکه می‌خواست همه رو از چشم همسرش پنهان نگه داره.

اگه می‌نشست و برای کلونل کالتین همه‌چیز رو می‌گفت...دیگه ترسی نداشت. دیگه از اینکه چانیول می‌فهمه نمی‌ترسید و جلوی خودش رو نمی‌گرفت...اون وقت دیگه مرگ‌آوری وجودش...رنجی که از چشم‌هاش به جهان راه پیدا می‌کرد، آزاد میشد و کی می‌دونست چه وحشتی ممکنه به وجود بیاد!؟ اون ترجیح داده بود خودش کابوس هیولای خونی ببینه ولی نذاره یه چیزهایی آزاد بشه تا همیشه پنهان بمونن. ترجیح می‌داد هیولایی رو ببینه که از خون آرزوها و رویاهاش زشت و سرخ شده تا دست‌های سفیدش که ازشون خون می‌چکه!!

نفسش رو با آه بیرون داد و نگاهش روی لبخند و گرمی نگاه مرد مقابلش چرخید. بی‌حس روش رو به‌سمت دیگه کرد:"- خودت خوب می‌دونی چرا اینجایی!!...اینجایی تا بهت حق انتخاب بدم...خودت راحت خودکشی می‌کنی یا__"

"یا ارباب آیتنه کارم رو تموم می‌کنه!!"

لی جونگ‌سوک با آرامش حرف بکهیون رو کامل کرد. اونا توی زندان نبودن. توی یه کارخونه‌ی متروکه یا قلعه‌ی ویرانه هم نبودن. دست‌بندی در کار نبود. محافظی وجود نداشت. اونا روی چوب نشسته بودن. داخل کارگاه بدون پنجره‌ی آیتنه بودن و بيسکوئيت زنجبیلی و دارچینی با چای مقابل‌شون بود. وزیر یا قاتل...همونی که بکهیون اسمش رو کلشه گذاشت...رو پائولو به دستور اربابش به اینجا آورده بود. بکهیون فقط با یک تماس از رئیس زندان خواهش کرد، قاتلی که برای اسکنده‌ها آدم کشته بود رو چند ساعتی به پائولو بسپره و اون مرد قبول کرد. چرا؟! چون جای شنیدن یک صدا، به چشم آینده رو می‌دید که اگه قبول نکنه، خواهش ارباب آیتنه تبدیل به قتل میشه!!

DukkhaWhere stories live. Discover now