ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 1 اتصال احساساتہٰ ٰ🦋⃤̶.͟.

732 155 72
                                        

Love, marriage, swearing, making promises or whatever... these only connect us together... they are not supposed to share our feelings! You can be sad and I can be happy...different but connected!

عشق، ازدواج، سوگند خوردن، قول دادن یا هر چیز دیگری...اینها فقط ما را به هم وصل می‌کنند...قرار نیست احساسات ما را مشترک کند! تو می‌توانی غمگین باشی و من شاد باشم...متفاوت اما متصل!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

خونه جای عجیب و غریبیه. جائیکه درست مثل عشق می‌تونه هزاران تعریف داشته باشه ولی باز هم ناشناخته و بی‌معنا بمونه. خونه حتما یک مکان با دیوار و سقف نیست. حتما هم یک آغوش پر از عشق و علاقه نیست.

خونه جائیکه توش احساس آرامش و راحتی داری. جایی که می‌تونی اونجا مراقب خودت و عزیزانت باشه. جائیکه وقتی برگردی و به پشتت نگاه کنی...ببینی توی روزهایی که احساس مزخرف و مریض بودن داشتی،‌ تونستی ریلکس کنی. جائیکه توش روابطی پر از دوست داشتن بسازی و بتونی با حس‌‌های بدت روبه‌رو بشی.

خونه جائیکه بهش تعلق داری. جایی که توش به معنای واقعی کلمه زندگی می‌کنی! حس زنده بودند داری و می‌تونی بگی زندگی یعنی بودن توی خونه.

حالا بکهیون هم توی خونه بود. جلوی در ایستاده بود و داشت به خونه‌اش...خونه‌شون نگاه می‌کرد. مثل هميشه همسرش پشت سرش بود. کوسن‌ها مرتب روی مبل بودند. شومینه روشن بود. چراغ‌دان‌های روی دیوار راهروی بالا روشن بود. گلدون آلوورای کنار مبل هلالی تازه بود. نور از شیشه‌ها داخل می‌اومد. نمای سنگی دیوار هنوز هم خاکستری بود. مبل‌‌های چرم براق بودند. فرش پشمالوی روی زمین نرم بود. لوکاس با یک دستمال به دورسرش، یک ملاقه توی دستش، دست به کمر جلوی میزهای ناهارخوری ایستاده بود ولی چیزی با همیشه فرق داشت...

بکهیون حس می‌کرد که دلش می‌‌خواد لوکاس رو بغل کنه ولی بدن خسته‌اش فقط می‌خواست تکیه داده به همسرش بمونه. چشم‌هاش رو چند ثانیه بست و به جوراب‌هاش نگاه کرد"- چرا از اون بیچاره کار کشیدی...تو خونه رو ریختی بِهَم بعد لوکاس..."

به سرفه افتاد و نتونست حرفش رو کامل کنه. دستش رو جلوی دهنش گذاشت و پشت هم سرفه کرد. چانیول خواست کاری کنه که لوکاس فوری جلو اومد و لیوان آبی بهش داد.

چانگ‌ووک و جونگین نگران به بکهیون نگاه کردند. چانیول یک دستش رو روی سینه‌ی همسرش گذاشت تا کاملا به اون تکیه کنه و با دست دیگه‌اش لیوان رو روی لب‌های آیتنه‌‌اش قرار داد تا آروم آروم بنوشه.

"+ می‌خواست بی کار چی کار کنه؟ حداقل اینطوری مفید بود."

چانیول بی‌تفاوت و تا حدی خشک گفت. خواست بکهیون رو بلند کنه تا به اتاقش ببره که همسرش برای بار هزارم توی امروز، دست روی صورتش گذاشت و به عقب هلش داد.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя