Running away from monsters doesn't work... the only way to escape a monster...is to die...or to find the monster of monsters because everything has fear anyway!
فرار کردن از هیولاها جواب نمیده...تنها راهی که میتونه یک هیولا رو فراری بده...یا مرگه...یا اینکه هیولای هیولاها رو پیدا کنی چون به هرحال هرچیزی ترسی داره!
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
دست چپش توی جیبش بود و با دست راستش ماگ قهوه رو گرفته بود. روبهروی پنجرهی بزرگ عمارت ایستاده بود و به همسرش که توی ایوان با یک نفر درحال ملاقات بود، نگاه میکرد. انحنا برداشتن لبها و برق زدن چشمهای چوبتراشش رو حتی از همین جا هم میدید. جرعهای از مایع گرم رو نوشید و به آرومی پلک زد. اولین بار بود که بکهیون رو توی چنین لباسهای رسمیای میدید. با کت و شلوار هم دیده بودش ولی جليقه و موهای بالا داده شده...واقعا بهش عادت نداشت. جدید بود و حتما تجربهی جدیدی از بوسیدن رو به همراه داشت.
زبونی روی لبهاش کشید و سرش رو لحظهای پایین انداخت. به دست دادن همسرش با مهمانش نگاه کرد. دست بکهیون نمیلرزید. راحت با غریبه دست میداد. خبری از لرزش و ترس نبود. یعنی بخاطر این بود که همسرش از قبل با مرد روبهروش آشنایی داشت؟! حتی خبری از اون دیوار شیشهای که دور خودش میکشید تا بقیه بهش نزدیک نشن هم نبود. بکهیون خودش متوجه بود که داره خیلی عادی برخورد میکنه؟؟ انقدر واقعی که چانیول شک داشت همسرش درحال تظاهر باشه! جوری محکم و مسلط و کنترلگر رفتار میکرد که چانیول میترسید اون بکهیونی که ترسهاش رو شناخته دروغ باشه و واقعیت چیزی باشه که الان میبینه.
برای یک لحظه وقتی لبخند مستطیلی بکهیون رو دید...پارمیتا رو به یاد آورد و دستهی ماگ رو به قصد شکستن فشار داد.
"+ ارباب...ارباب...شاید برای همینکه من فقط همسرت بودم...تو خودت اربابی!"
آهسته برای خودش زمزمه کرد و قهوهاش رو نوشید که فردی کنارش ایستاد. گردنش رو چرخوند و به پائولویی که نگاهش محو بکهیون شده بود، نگاه کرد. پائولو نگاهی به همسر اربابش انداخت و دوباره زل زد به ارباب آیتنه:" پس شما هم متوجه شدید؟"
چانیول اخمی کرد و بیاهمیت سوالش رو پرسید:" متوجه چی؟"
پائولو کاملا به سمت همسر اربابش چرخید و ظاهر مرد مقابلش رو برانداز کرد. همون مردی بود که داخل عکسها توی فاصلهی خیلی کمی از یک زن نشسته بود. اربابش پنهان کاری کرده بود یا این مرد واقعا خائن نبود؟ باید اجازه میداد این مرد انقدر راحت توی خانواده بچرخه!؟ به هرحال این مرد یک نظامی بود...همون کسی بود که یکبار خانواده رو تا مرز سقوط برده بود. باید بهش اعتماد میکرد؟
BẠN ĐANG ĐỌC
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...