ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 30 وحشت شبانهہٰ🦋⃤̶.͟.

458 126 128
                                        

The world revolves around the sun and the heart moves around love...
Life is drawn with choices and love is painted with trust...

دنیا به دور خورشید می‌چرخه و قلب به دور عشق می‌چرخه...
زندگی رو نمودارهای انتخاب می‌کشه و عشق با اعتماد نقاشی میشه...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

صدای کشیده شدن ناخن روی سرامیک‌های اتاق...صدای چکیدن خون روی زمین از زیر مهره‌های شطرنج...صدای برخورد شلاق به قاب عکس‌های روی دیوار...صدای نفس‌های بریده بریده‌ای که التماس مرگ رو برای مُردن می‌کردن. صدای قهقه‌ها و ناله‌هایی که از باتلاق شهوت بلند شده بودن تمام این صداها با هم سمفونی جهنم رو ساخته بودن...برای بکهیونی که روی صندلی و پشت شیشه‌ی قفسش نشسته بود. هیچ کاری از دستش برنمی‌اومد...جز گوش دادن...

حرکت خون رو از پشت گوش‌هاش به سمت گردنش حس می‌کرد. انقدر با دست‌هاش تلاش کرده بود گوش‌هاش رو بکنه که حالا خون افتاده بود. لکه‌های سرخ خون توی رنگ سیاه لباسش گم میشد ولی روی پوست سفیدش توی ذوق می‌زد. دست از چنگ زدن به گلوش برداشته بود. به گلوی خودش چنگ انداخته بود تا شاید خفه بشه و صدای نفس‌های منقطع خودش رو قطع کنه. می‌دید. به چشم می‌دید...اربابش دیوانه شده داشت وسط اتاق می‌چرخید و شلاق روبه همه چیز می‌کوبید. ناگهان دوتا دست خونی روی شیشه‌ی قفس کوبیده شد. وحشت نکرد فقط به مسیری که خون از کف اون دست‌ها روی شیشه جاری میشد، نگاه کرد.

دست‌هایی که برای یک صورت خونی بود. کسی که انگار با یک چاقو چیزی روی پیشونیش نوشته شده بود. صدای جیغ وحشت زده بین بقیه‌ی صداها گم شد. خون از رو و زیر حروف روی پیشونی جاری می‌شد و تمام صورت فرد رو به مسیرهایی پیچیده‌ از خون تبدیل می‌کرد. بکهیون فرصت نکرد تا اون حروف رو بخونه چون فرد خونی تونست از داخل شیشه صوتش رو رد کنه و همزمان با تکون خوردنِ لب‌های اون صورت خونی، بکهیون هم جیغ بلندی کشید و اینبار صدای جیغ به سمفونی جهنم خاتمه داد.

بکهیون نفس‌نفس زنان و درحالیکه تمام بدنش برای اکسیژن التماس می‌کرد، از خواب پرید. دست چپش خیلی غیرارادی به سمت شکمش رفت. انگار ضمیر ناخودآگاهش می‌خواست اون برآمدگی جزئی رو احساس کنه تا بفهمه تنها نیست و بخشی از وجود چانیول رو درون خودش داره. با وحشت و چشم‌هایی که انگار از پلک زدن متنفر بودن به محيط اتاق نگاه کرد و خودش رو لعنت کرد که تصمیم گرفته بود توی این اتاق بخوابه!

چنگی به قفسه‌ی سینه‌ی خودش زد و به مقاومت در برابر پلک زدن ادامه داد. می‌ترسید پلک بزنه و اون صورت خونی رو ببینه. این خواب نبود. یک حمله‌ی عصبی بود که توی خواب بهش دچار شده بود. حالا هم شدت حمله کمتر شده بود و هوشیارتر بود. جای چنگ‌هایی که به گوش و گردن خودش زده بود کاملا پیدا و واقعی بود. بدترین حملات مال وقتی بود که خواب بود. اون هم الان که چانیول‌ کنارش نبود.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя