ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 55(THE END) قاصدک رنگہٰ🦋⃤̶.͟.

694 128 81
                                    

Stories end when happiness shows itself...

داستان‌ها تموم میشه وقتی خوشبختی خودش رو نشون میده...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

دو مرد خسته کف اتاق پخش شده بودن. قفسه‌ی سینه‌شون واضح جابه‌جا می‌شد و دست‌هاشون رو روی شکم‌هاشون قفل کرده بودن. پلک‌هاشون بسته بود و لب‌هاشون باز بودن تا نفس‌های عمیق بکشن. نور طلایی خورشید از شیشه‌های پنجره عبور می‌کرد و روی تن‌هاشون می‌افتاد ولی خبری از گرماش نبود. زمستون بود و آفتاب زورش به سرمای برف‌های سفید نمی‌‌رسید. توی این فصل...سفید، طلایی رو شکست می‌داد.

ددی یول و ددی هیون انقدر با نیرا بازی کرده بودن که خسته شده بودن. اولش توی حیاط آدم‌برفی ساختن...بعد فهمیدن اون کوچولو اصلا درکی از کارشون نداره و عقط برای مسخره بازی ددی‌هاش خر ذوق شده بود. بعد از اون به ساخت کلبه‌ی کوچکی توی حیاط مشغول شده بودن. یه کلبه که قارچ از دودکشش در اومده بود و پله‌های جلوش کوتاه بود تا نیرا بتونه از همین حالا هم از پله‌هاش بالا بره. بعدش هم که توی اتاق پسر کوچولو حسابی باهاش بازی کرده بودن. حالا هم نیرا توی صورت پدرهاش که مثل شکلات آب شده کف اتاق پهن شده بودن، نشسته بود و انگشت‌هاش رو توی قسمت‌های خاصی از صورت پدرهاش فرو می‌کرد.

نیرا انگشت اشاره و شست دست چپش رو مثل چنگک چند باری باز و بسته کرد و بعد باسنش رو روی زمین جلو کشید. کاملا توی صورت ددی یول خم شد و سعی کرد تا مژه‌ی پدرش رو بگیره ولی موفق نشد پس باسنش رو کشید و خودش رو بالا سر ددی هیون منتقل کرد. همون کار رو تکرار کرد و بعد از چند تا صدای ذوق زده فهمید که این کار رو نمی‌تونه با انگشت تفی انجام بده پس دست چپش رو روی سرشونه‌ی ددی یول گذاشت...دست راستش رو روی سرشونه‌ی ددی هیون گذاشت و دست‌هاش رو پاک کرد. کف‌ پاهاش رو که توی جوراب‌های قاصدکی پنهان شده بود رو به قسمتی که موهای ددی یول رفته بود بین موهای ددی هیون، چسبوند و با یک فشار کله‌ی ددی‌هاش رو از هم دور کرد. جیغی با ذوق کشید و دو پدر جوان لب‌هاشون رو داخل دهن‌شون کشیدن تا نخندن.

نیرا فوری باسنش رو کشون کشون روی زمین کشید تا بین بدن پدرهاش برای خودش جا باز کنه. این مدل حرکت به مراتب آسون‌تر از چهار دست و پا بود. تازه اینطوری دستش هم کثیف نمی‌شد تا ددی یول مدام اون رو از ددی هیونش جدا کنه و ببره دستشوئی تا دست‌هاش رو بشوره. انقدر پایین رفت تا تونست کف پاهای کوچولوش رو کنار پاهای دو پدرش جا بده و اون هم به پشت روی زمین دراز بکشه. سعی کرد دست‌هاش رو توی هم قفل کنه ولی نهایتاً مشت‌های کیوتش رو روی دلش گذاشت و جیغی از خوشحالی کشید.

حالا سه جفت پا دیده می‌شد. یکی با دمپایی که از همه بزرگتر بود. یکی توی جوراب که بیشتر بستنی بود تا پا...اون یکی هم برهنه که خیلی خاص خلق شده بود.

DukkhaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant