ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 3 دست پاچگیـہٰ🦋⃤̶.͟.

1.2K 324 81
                                        

I only feel alive
when I dream at night.

من فقط وقتی شب‌ها رویا ببینم احساس زنده بودن دارم.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

افسرها مرتب توی صف ایستاده بودند. در پادگان باز بود و ماشین‌ها اون بیرون منتظر بودند تا اون‌ها رو به فرودگاه ببرند. آفتاب تازه بالا اومده بود و زمین هنوز هم از بارون دیشب خیس بود. بوی خاک توی هوا پیچیده بود و به همه حس نوستالژیکی رو القا می‌کرد. افرادی که خواب مونده بودند بعنوان تنبیه درحال دویدن دور محوطه بودند. مثل همیشه کلونل از داخل آی‌پدش داشت دوربین‌های دور محوطه رو چک می‌کرد تا مطمئن بشه که کسی از زیر تنبیه در نمی‌ره.

تعدادی از سربازها درحالیکه عرق داشت از روی پیشونی‌شون می‌چکید، لبخند زده بودند و بعضی بی‌قرار بودند برای گرفتن اجازه‌ی آزاد باش تا زودتر به خونه برن. چانگ‌ووک با لباس فرم مخصوصش پشت تریبون ایستاده بود تا سخنرانی بلند بالایی انجام بدی. نور نشان عقاب روی شونه‌اش رو درخشان می‌کرد. کلی از قبل خودش رو برای اعلام پایان این دوره‌ی آموزشی که دو سال و نیم طول کشیده بود، آماده کرده بود. افسرهای روبه‌روش زیر دست خیلی‌ها تعلیم دیده بودند ولی اون و چانیول درست مثل غول آخر بازی بودند. یک آموزش شش ماهه که چانگ‌ووک مطمئن بود قراره به اندازه‌ی تمام این دو سه سال به یادشون بمونه. گلوش رو صاف کرد و از زیر کلاه نقابدارِ فرمِش به چهره‌های افسرها نگاه کرد:" افسران تعلیم دیده...تکاوران آماده...کماندوهای رزمنده...امروز...من فرمانده...کلونل کوآچ و کلونل کالتین...به شما..."

صداش به جیغ ممتدی تبدیل شد و صورت همه از شدت بدی صدا توی هم رفت. چانگ‌ووک فوری میکروفون رو خاموش کرد و با لبی که داشت کنترلش می‌کرد تا آویزون نشه، چرخید. دیدن نیشخند گوشه‌ی لب چانیولی که مثلا بی‌خیال به دیوار تکیه داده بود و سرش توی کار خودش بود، کافی بود تا متوجه همه چیز بشه. کلونل پارک مثل همیشه زهر خودش رو ریخته بود ولی با قطع کردن سخنرانی؟ آخه چی کار به کارش داشت؟ اخمی کرد و خواست چیزی بگه که بلندگوهای سراسر پادگان صدای چانیول رو اینبار پخش کرد.

"+ حرفی برای زدن نیست...آزادید هرکار که می‌خواید قبل از رفتن بکنید...به هرحال یک ساعت پیش اینجا رو از ما تحویل گرفتن...فقط یادتون باشه مثل الان که دارید می‌رید خونه...هرزمان...هرجا...هرچیزی که شد...برید خونه...جایی‌رو داشته باشید که بهش بگید خونه!"

صدا قطع شد و چانیول بی‌توجه به جیغ جیغ چانگ‌ووک فقط رفت تا وسایل خودش رو هم جمع کنه و زودتر بره فرودگاه. به ظاهر حرف ساده‌ای زده بود ولی اون بعنوان یک نظامی که به ماموریت‌های زیادی اعزام شده بود، خوب می‌دونست حرفش چه مفهومی داره. داشتن جایی که بشه اسمش رو گذاشت خونه...تنها چیزی بود که یک مرد وظیفه‌شناس رو می‌تونست آروم کنه.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя