ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 5 نمردهہٰ🦋⃤̶.͟.

460 130 33
                                    

Maybe reincarnation is not real...or there is no other world, but
The death of some becomes the life of others.

شاید تناسخ واقعی نباشه...یا جهان دیگه ای وجود نداشته باشه ولی
مرگ بعضی ها تبدیل به زندگی بقیه می‌شه.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

روح‌انسان یک ماده‌ی مخدر بود که اختصاصی فقط توسط باند پارمیتا تولید میشد. یک ماده‌ی مخدر خاص و ویژه‌ که پارمیتا اِسکَنده با درست کردنش موفق شد وارد لیست باندهای قدرتمند دنیا بشه. پارمیتا نه پشتوانه‌ی خاصی داشت...نه سرمایه و نه قدرتی...یک پسر دبیرستانی بود که پدر و مادرش رو کشته بود و جامعه فکر می‌کرد يتيمه ولی اطلاعات کمی که داشت...دانش مختصر و محدودش رو به کار گرفت تا خودش رو بالا بکشه.

اِسکَنده با سازنده شدن...با تولید کننده بودن...با خالق بودن تونست موفق بشه. اولش خیلی کم از این ماده تولید می‌کرد اما هرکسی بعد از یک ماه مصرف...به این ماده اعتیاد پیدا می‌کرد و حتما باید می‌اومد پیش خودش چون هیچ جای دیگه‌ای روح‌انسان رو نمی‌تونست پیدا کنه. پسر بچه‌ی يتيم خیلی زود تبدیل شد به ابر قدرت نیروهای مافیا...خیلی زود حامیان خودش رو پیدا کرد و کارش به جایی رسید که دیگه مواد براش کافی نبود...روح انسان کافی نبود و وارد تجارت قاچاق انسان‌ها شد.

روز به روز بیشتر طمع می‌کرد و بیشتر می‌خواست. از جسم تا روح انسان‌ها رو برای رسیدن به منافع خودش می‌فروخت. هرکاری می‌کرد و نفهمید چی شد که جسم و روح خودش هم یک روز فروخته شد.

فقط وقتی به خودش اومد که دید هیچ‌چیزی نمی‌تونه برای یک مدت طولانی خوشحال و سرخوش نگهش داره. همه چیز فقط چند دقیقه‌ی کوتاه بود. بعد از اون احساس تو خالی بودن می‌کرد. تلاش کرد...با این حس مزخرف جنگید ولی هیچ‌چیزی براش ارزش نداشت. اونجا بود که به يتيم خونه رفت.

از چیزهای تکراری خسته شده بود. چیزهایی که خودش داشت روح و جسمش رو غنی نمی‌کرد پس رفت سراغ کسی که سال‌ها بود رهاش کرده بود. توی يتيم خونه پسری رو دید که لبه‌ی حوض می‌نشست و بدبخت بود...توی اوج درد و بیچارگی بود...وعده‌های غذاییش خون و دل و کتک بود اما...

اما راحت می‌خندید...مهربون بود...شاد بود...رنج می‌کشید ولی روحش در عذاب نبود. سوال پارمیتا این بود چرا اونی که همه چیز داره...ثروت، قدرت، شهرت، مقام و شهوت...اون همه رو داشت پس چرا حسی مثل این پسرک الکی خوش نداشت؟

چرا اون پسرک انقدر راحت خوشحال بود...هیچی نداشت ولی خوشحال بود...چرا پارمیتایی که همه چیز داشت احساس پوچی می‌کرد؟ اسکنده انقدر قدرت داشت که یک يتيم خونه رو توی روز آتش بزنه...بایسته تماشا کنه ولی کسی نتونه کاری کنه...انقدر شهرت داشت که اومدنِ اسمش هم برای اینکه بهش احترام بذارن کافی بود...به قدری ثروتمند بود که برای خودش یک قصر بسازه و شومینه‌اش رو با آتش زدن پول روشن نگه داره...مقام و منصبی داشت که هرآدمی رو با هرجایگاهی به خودش وابسته می‌کرد...همه چیز هم براش فراهم بود تا شهوت وجودش رو مثل یک اسب وحشی آزاد کنه...

DukkhaNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ