ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 36 متوجه شدنہٰ🦋⃤̶.͟.

541 135 107
                                        

Sometimes the most familiar people become strangers... the reason is not to change...
Becoming a stranger because our diagnosis was wrong...

گاهی آشناترین آدم‌ها برامون غریبه میشن...
همیشه دلیلش این نیست که تغییر کردن...
گاهی شناخت ما ازشون اشتباه بوده...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

بهار توی جزیره‌ی ججو واقعا دیدنی بود. همه جا پر میشد از گل‌های آزالیا و شکوفه‌های رنگارنگ. قله‌ی طلوع میشد یک مکان دیدنی که هرچقدر هم راه رسیدن بهش دور بود ولی کسی خسته نمی‌شد. خیلی‌ها از همه جای کشور به اینجا می‌اومدن یا گردشگرها این جزیره رو برای تفریح انتخاب می‌‌کردن. نارنگی‌ها و پرتقال‌ها برای آخرین بار از روی درخت‌ها چیده میشد و چمن سبز از زیر برف بیرون می‌اومد. با اینحال این زیبایی‌ها هیچ‌وقت، خیلی برای زوجی که برای شش، هفت سال ساکن ججو بودن، جذاب نبود.

جفت‌شون خونه موندن رو ترجیح می‌دادن. چانیول بعد از کار توی مقر و یا ماموریت واقعا خسته بود و دوست داشت توی خونه بمونه. بکهیون از روبه‌رو شدن با غریبه‌ها خوشش نمی‌‌اومد ولی توی چند روز گذشته...چانیول حس می‌کرد اشتباه کرده. بکهیون خیلی خوب تونسته بود یک مهمونی بزرگ رو اداره کنه...رئیس یک خانواده‌ی مافیایی بشه و از پس کنترل شرایط بربیاد...شاید اگه اون تمایلی به بیرون رفتن نشون می‌داد...وضعیت‌شون فرق می‌کرد؟!

ممکن بود این تمایل به خونه موندن تقصیر اون و بخاطر اون باشه؟ به هرحال بکهیون هرکاری بخاطرش می‌کرد! باید می‌فهمید!! دستش روی دستگیره‌ی در قفل شد و با چرخوندنِ سرش به سمت بکهیونی برگشت که منتظرش بود تا در خونه رو باز کنه:"+ میگم می‌خوای ناهار رو بریم رستوران؟ به هرحال تا خودمون بخوایم چیزی درست کنیم خیلی طول می‌کشه...یه رستوران خوب برای غذاهای گوشتی سراغ دارم!!"

لب پایین بکهیون جلو اومد و گیج به همسرش نگاه کرد. هیچ نمی‌فهمید این پیشنهاد ناگهانی از کجا اومده. لبش رو گاز گرفت و سعی کرد افکار زیادش رو پس بزنه. یعنی چانیول دلش می‌خواست بیرون غذا بخورن؟ باید جواب مثبت بهش می‌داد تا همسرش رو راضی کنه؟! ولی خودش اصلا دوست نداشت حالا که بعد از روزها می‌تونن تنها باشن...باز هم اطرافش پر بشه از آدم‌های دیگه.

زیر چونه‌اش رو خاروند و دستش رو داخل جیب هودیش فرو کرد:"- اگه تو بخوای می‌تونیم بریم ولی من واقعا می‌خوام بریم خونه...می‌خوام بعد از یک ماه بالأخره فقط نگاه تو روم باشه!"

لحنش پر از تردید و نگرانی بود. نمی‌خواست فشاری به چانیول وارد کنه و واقعا دوست داشت مثل همیشه فقط جواب مثبت بده ولی باید این کار رو می‌کرد. چانیول گفته بود وقتی خواسته‌هاش رو میگه حس می‌کنه به همدیگه نزدیک‌تر شدن...باید بهش می‌گفت تا چانیول با خودش فرقی نداشته باشه.

DukkhaOnde histórias criam vida. Descubra agora