ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 2 دلتنگ شدنـہٰ🦋⃤̶.͟.

1.6K 318 60
                                        

Nobody understands when I say he cares about everything.

هیچ‌کس نمی‌فهمه وقتی می‌گم اون از همه چیز سیرم می‌کنه.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

صدای رعدوبرق توی فضای پادگان پیچید و افسرهایی که با لباس‌های خیس و چسبیده به تن‌شون می‌دویدند، لحظه‌ای ایستادند و بعد دوباره حرکت کردند تا صدای برخورد کف پوتین‌هاشون با آب‌های جمع شده توی چاله‌ها به گوش برسه. بارون سهمگینی می‌بارید و آسمون انگار داشت می‌پرسید کی می‌تونه جلوم رو بگیره؟ با هر رعدوبرق حریف می‌طلبید و آذرخش توی آسون سیاه شب مثلِ رگه‌های طلای توی معدن پدیدار میشد.

یک جیب نظامی از در پادگان وارد شد و درها به سرعت پشت سرش بسته شدند. سربازها درحالیکه تمام پونین‌هاشون گلی بود به سمت ماشین رفتند و یک صدا؛ توی یک خط احترام نظامی گذاشتند! افسری که رتبه‌ی بالاتری داشت، با لباس‌های خیسی که بارون همچنان خیس‌ترش می‌کرد، جلو رفت و در جیب رو باز کرد. چتری بالای در جیب باز کرد تا بارون نتونه فرمانده رو خیس کنه. پای کلونل از داخل ماشین بیرون اومد و برق پوتین‌های سیاهش که از چرم گوزن بودند، نگاه همه رو جذب کرد. پای چپش هم بعد از پای راستش خارج شد و کف دست کلونی به سمت آسمون بیرون اومد:"+ آزاد!"

این صدای محکم کلونل بود که حتی ترسناک‌تر از رعدوبرق به گوش رسید. فرمانده درحالیکه با دست دیگه‌اش همچنان نخ سیگاری رو نگه داشته بود، پیاده شد و افسر با احتیاط چتر رو بالای سر مرد نگه داشت تا فرمانده رو تا ساختمون پادگان همراهی کنه. قدم‌های کلونل بلند بود. محکم بود و قامتش حتی توی سیاهی شب هم هاله‌ای تیره‌تر از آسمون داشت. دود سیگارش مثل ابری خاکستری بود...از کنار لب‌هاش بلند و بعد ناپدید میشد. بلندای هرقدمش درست مثل ذهن بلند پروازش بود که هیچ‌وقت پشت دیوارهای ساختمون نظامی و سیم‌هاي خاردار نایستاد.

در ساختمون رو افسری با احترام باز کرد و کلونل وارد شد. روی تکه موکتی که جلو در انداخته بودند، ایستاد تا کف‌هاش رو تمیز کنند. نگاهش روی سرامیک‌های براق کف ساختمون چرخید و نگاهی به سیگارش که به انتها رسیده بود، انداخت. نگاه توی چشم‌هاش وحشی بود. درست مثل یک شیر درنده که انتظار می‌کشه برای شکار یا ببری که بی‌صبرانه منتظره دندون‌هاش رو توی گردن آهو فرو کنه.

سیگار رو توی سطل کنار در انداخت و با پوتین‌هایی که هیچ اثری از گل و بارونِ اون بیرون رودنداشت، به سمت جلو گام برداشت. دست‌هاش پشت سرش توی هم چفت شد و صدای محکمش برای دومین بار توی اون شب به گوش افسرها رسید:"+ هنوز هم خط‌های ارتباطی قطعه؟"

افسرهای پشت سرش نگاهی ترسیده به همدیگه انداختند و خوش‌شانس بودند که قبل از دادن پاسخ، کلونل جی از راه رسید و نجات‌شون داد.

DukkhaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora