Sometimes your heart needs more time to accept what your mind already knows.
بعضي اوقات قلبت بيشتر وقت نياز داره كه چيزي كه ذهنت ميدونه رو قبول كنه💞
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
(فلشبک. نزیک به هفت سال پیش. نه ماه پس از راه یابی چانیول به قلب باند. بهار. عمارت پارمیتا در ایتالیا!)
نگاهش روی سقف اتاق میچرخید و ستارههایی رو میدید که بال داشتند و به هرطرف پرواز میکردند. سقف اتاق لحظهای براش سفید بود و بعد آبی میشد. ستارهها زرد بودند و بعد سبز میشدند. حرکت چیزی رو یا شاید هم کشیده شدن چیزی رو روی پوستش احساس میکرد ولی گیجتر از این بود که بخواد بفهمه چه اتفاقی داره میافته. هزاران فکر توی سرش بود که داشت همه رو یکی یکی آتیش میزد تا بدنش داغتر بشه. تیلههای چشمهاش قایق سرگردانی بود که بدون قایقسوار وسط اقیانوس رها شده بود.
بیهدف فقط با امواج به هرطرف میرفت. ناگهان بین اون ستارههای کوچولو تونست خودش هم ببینه ولی دردی که توی رون پاش احساس کرد، باعث شد تا سرش رو کمی بالا بکشه و به ارباب نگاه کنه. سرنگ خالی شدهی توی دستش نشون میداد که باز هم براش تزریق کرده. نعشه یا خمار؟
ارباب پارمیتا همیشه براش به اندازهی اینکه دردهاش رو بتونه پنهان کنه بهش میزد ولی معتاد بود. چند ساعت نرسيدن روحانسان بهش کافی بود تا تمام مقاومتش فرو بریزه و بجای زیبا بودن به لجن تبدیل بشه. اون معتاد بود ولی حتی به چیزهای دیگه بیشتر از مواد وابستگی داشت! قفسش! ویترین شیشهایش! تماشای ارباب! رنج!
آیتنه اهل انکار کردن نبود. سالها زندگی توی این شرایط باعث شده بود که اخلاقش هم با عموم آدمها متفاوت باشه. احتمالا اگه روزی از قفسش بیرون میاومد، تازه متوجه عمق این فاجعه میشد ولی این اتفاق یک روز میافتاد دیگه؟ حالا که خودش رو به اون کلونل سپرده بود این اتفاق میافتاد!
دستش رو پایین برد تا چیزی که زیر شکمش رو سوزونده بود رو لمس کنه که سیلی محکمی روی دستش زده شد و لحن هشداردهندهی ارباب پارمیتا رو شنید:" تو که نمیخوای دوباره شب تا صبح از بالکن عمارت آویز بشی؟! مثل خودت باش...تلاش نکن چیزی باشی که نیستی!"
صدای ارباب با تاخیر به گوشهای اون میرسید. به زحمت کلمات رو دونه دونه مغزش میگرفت و باهاشون جمله میساخت. خودش رو دوباره روی تخت رها کرد و پلکهاش رو بست. لو رفته بود؟ نه! ارباب فهمیده بود که چه رابطهای پنهانی با افسر پارک داره ولی چی نبود؟ چی نبود که داشت بهش تظاهر میکرد؟ خوشحال نبود؟ خب دوست داشتن یکی چه ربطی به خوشحالی داشت؟ خوشبختی؟ بازم ربطی نداشت. پول؟ قدرت؟ مقام؟ اینها هم زیاد مهم نبودند...اون چشم داشت تا ببینه کسی رو که دوست داره...گوش داشت تا صداش رو بشنوه...بينی داشت تا عطرش رو حس کنه...زبون داشت که بوسش کنه...ذهن داشت تا درکش کنه...دست داشت تا...نه اون دست بسته بود!
CZYTASZ
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...