ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 32 ناله کردنہٰ🦋⃤̶.͟.

642 135 70
                                        

اگه عشق یه انسان بود...تنها سمی که جونش رو می‌گرفت قطعا خیانت بود...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

"+ چون توی دست چپش حلقه‌ی ازدواج‌مون نشسته...رینگی ساده ولی ساخته شده از عشق...یک حلقه‌ی دایره‌ای که ابتدا و انتها نداره...درست مثل عشقی که بین ماست!"

صدای بم و عمیق چانیول رو بکهیون شنید. حرارت گرفتن قلبش رو حس کرد ولی قبل از اینکه دلتنگی، عشق، افکارش و هزار و یک حسی که داشت کاری دستش بده فوری از اتاق بیرون رفت و پائولو هم پشت سر اربابش رفت. نمی‌تونست بمونه و سهم بیشتری از صدای همسرش رو بگیره. باید تا پایان مهمونی بین مهمون‌ها حضور پیدا می‌کرد تا همه چیز سر جا و اصول خودش پیش بره. چانیول ازش یک میوه‌ی بی‌دفاع می‌ساخت که سرنوشتش خورده شدن توسط لب‌های همسرش بود اما فعلا باید به یک پرنده‌ی شکاری بودن ادامه می‌داد.

کلونل این رفتن همسرش رو پای این گذاشت که از دستش بابت عکس‌ها دلخور شده. آهی از ته دلش کشید و با احتياط از اتاق خارج شد تا به اتاق ارباب عمارت بره. نمی‌تونست بین مهمون‌ها بره. اون شهروند ایتالیا نبود. به دولت کره خدمت می‌کرد. یک عکس با این افراد کافی بود تا برچسب جاسوس بودن روی پیشونیش زده بشه. سر خود به کشور دیگه‌ای اومده بود و باید محتاط عمل می‌کرد. خسته هم بود. بدنش کوفته بود و بعد از مدت‌ها تو یه درگیری شدید حسابی کتک خورده بود. اون واقعا داشت می‌مرد. رنگ قرمز نشونه‌گیر روی پیشونیش بود و منتظر بود تا کشته بشه که یکهو بوی عجيبی حس کرد و از هوش رفت. توقع نداشت دوباره بیدار بشه ولی وقتی بیدار شد، از پنجره‌ی اتاقی که توش بود می‌تونست واتیکان رو ببینه و کنارش یه یادداشت بود و چند شاخه گل آزالیا. یادداشتی که روش نوشته بود:" به ارباب آیتنه بگو بهم مدیون شده و حالا نوبت اونه هرکاری من برای ارباب پارمیتا کردم رو برای من انجام بده!!"

وقتی وارد اتاق سابق پارمیتا که دیگه برای بکهیون بود، شد اولین چیزی که به چشمش اومد صفحه‌ی مهره‌های شطرنج بود.

اولین باری که بکهیون رو دید. پارمیتا بهش هشدار داده بود که فریب نخوره...چانیول به جاش عاشق شده بود.

خندید و به سمت شیشه‌ای که بارها همسرش رو پشتش تماشا کرده بود، رفت. ويترين عروسکی به اسم خدا!!

از همون اولین بار هم از اینکه سهمش از الهه‌ی زمینی فقط تماشا کردن بود، ناراضی بود. پاش رو داخل قفس این الهه گذاشت و بی‌پروا بوسیدش. شجاعانه‌ترین و درست‌ترین کار زندگیش هم همین بود...اگه این کار رو نمی‌کرد احتمالا بعنوان نفوذی توسط پارمیتا و جلوی چشم‌های آیتنه کشته شده بود. مطمئن بود اگه عاشق آیتنه نمی‌شد و داخل این قفس نمی‌رفت...اون مأموریت آخرین کارش میشد و حالا جای اون پارمیتا زنده بود. عشق سرنوشت اون رو تغییر داد. نجاتش داد! بکهیون نجاتش داد!!

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя