Do you miss me more or do you love me more ??
بیشتر دلتنگ میشی یا بیشتر دوستم داری؟؟
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
بکهیون نرم لبهاش رو روی لبهای چانیول گذاشت. درست مثل اینکه توی یک دسته گل انقدر گلها زیاد باشن که گلبرگها لای همدیگه فرو برن. آروم حرکتی به لبهاش داد و بوسهای نرم همراه با مکیدن لب کلونل ساخت.
کارش رو با لب پایینی مرد بزرگتر هم تکرار کرد. اتصال بین لبهاشون بود ولی راهی داشت به سمت قلبهاشون باز میشد. بکهیون طوری همسرش رو میبوسید انگار که قصد داره...گوشت و استخوان سینهاش رو آروم حل کنه...به قلبش برسه و بوسههاش رو روی قلب کلونل بکاره. حرکت آروم و ملایم لبهاش به چانیول حس نشستن توی یک قایق کوچک رو میداد. لبهای خودش قایق بود و لبهای بکهیون جریان آبی که داشت جلو میرفت تا بعد از بوسهها...در انتهای رودخانه...همه چیز با یک منظرهی بهشتی...قابی رویایی تموم بشه.
دستهای چانیول سلطه جویانه روی تن همسرش بود. لبهاش درگیر این بوسهی آروم بود و نگاهش به پلکهای روی هم افتادهی همسرش. نگاهی به اتاقک شیشهی دوش انداخت و دستهاش رو زیر تن بکهیون قلاب کرد تا تنش رو بالا بکشه. شش ماه بود. شش ماه و تقریبا پنج روز بود که این کار رو نکرده بود. هیجان زده یا بیطاقت نبود. مثل همیشه خونسرد بود و آروم ولی همسرش قلبش رو زده بود! قلبش رو زده بود زیر لبخندهای قشنگش و با خودش برده بود...شاید هم دزدیده بودش و قلب خودش رو کرده بود گاو صندوقش چون...
چون وقتی ضربان قلب بکهیون رو روی سینهاش حس میکرد، احساس میکرد که ضربان قلب خودش هم بالا رفته و داره هیجان شدیدی که به جون همسرش انداخته رو خودش هم تجربه میکنه. ذهنش به قدری دنبال ساختن خاطراتی بود که شش ماه ازشون محروم شده بود که اصلا یادش نمیاومد چند ساله ازدواج کردند. ۷؟ ۸؟ ۶؟ ۹؟ چند سال بود؟
در شیشهای رو باز کرد و با پا هلش داد. بکهیون هنوز هم داشت سافت و نرم بوسش میکرد. همسرش همیشه همین بود. طوری بوسش میکرد که انگار داره آروم آروم روی لبهاش جون میده و از نو زنده میشه و جون میگیره.
چنگی به پشت رون بکهیون زد و ناخنهاش رو روی پوستش فرو کرد که باعث شد بکهیون هیسی بکشه و لبهاش از حرکت بایستند:"- چانیول!"
معترض اسمش رو صدا زد و لبهای نرمش روی گونهی مرد بزرگتر کشیده شد. زود بود. برای تموم شون این بوسه زود بود. سرش رو خواست دوباره به طرف لبهای همسرش ببره که چانیول گردنش رو چرخوند و آروم مرد جوانتر رو روی نشیمنگاه سنگی کنار دوش گذاشت.
چانیول دستش رو نوازشوار روی بازوهای همسرش کشید و پایین پاش جا گرفت. تحسینبرانگیز بود. چانیول از داشتن چشمهاش خوشحال بود. خوشحال بود که فقط خودش این چشمها رو داره و میتونه همسر دستنیافتنیش رو اینطور زیبا و پرستیدنی ببینه.
YOU ARE READING
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
