Retribution for stone minds...paid by glass hearts.
تقاص ذهنهای سنگی را...قلبهای شیشهای میدهند.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
خودکاری که زیر میز رفته بود رو برداشت و خواست بلند بشه که فراموش کرد کجاست و سرش محکم به زیر میز خورد. آخ بلند گفت و درحالیکه سرش رو میمالید، بالا اومد. چشم غرهای به خودکار توی دستش رفت و مردمکهاش رو بالا داد. به همسرش که زیر پنجرهی گوشهی آشپزخونه نشسته بود، نگاه کرد و قدمی به سمتش برداشت. داشت به چی اینطور عمیق فکر میکرد که صدای اون رو نشنیده بود؟ از بالا به انگشتهاش که روی دفتر طراحیش متوقف شده بودند، نگاه کرد و روبهروش نشست.
"+ چیزی ذهنت رو درگیر کرده؟ کارهای کارگاه به همدیگه ریخته؟ ازدست من ناراحتی؟"
با ملایمتی که مخصوص به همسرش بود، پرسید و نگاه بکهیون از درختهایی که برگهاشون داشت خشک میشد، کنده شد و به همسرش نگاه کرد. دستی پشت پلکهاش کشید و نگاهی به طرحی که زده بود، انداخت. پای چپش رو تا کرد و بالا آورد. نگاهش رو به چشمهای عاشق همسرش داد و سرش رو به دو طرف تکون داد:"- اینجوری نگو چانیول...دستهای تو فقط من رو نوازش میکنه...وقتی زمین میخورم بلندم میکنه...اشکهام رو پاک میشه...میشه کلید هرقفلی که من پشتش زندانی شدم فقط..."
زمزمهی آرومش مثل چشمهای میموند که تازه از دل خاک بیرون اومده و نمیدونه باید به کدوم سمت بره. سرش رو پایین انداخت و حرفش رو نصفه رها کرد. چانیول خودش رو جلوتر کشید و دفتر رو از روی پای همسرش برداشت. دستش رو روی دست بکهیون که زانوش رو کاور کرده بود، گذاشت و گردنش رو کج کرد تا به صورت زیباش دید پیدا کنه"+ بگو عزیزم...حرف بزن...با نگفتن فقط خودت رو آزار میدیدی...تو هم که آزار ببینی انگار من آزار دیدم! میدونی چقدر دوست دارم دیگه؟"
انقدر جملهاش رو خالصانه پرسید که گوشهی لب بکهیون هم بالا رفت تا یک لبخند خالص بزنه! دست کلونل رو گرفت و به انگشتهای بلند و بزرگش نگاه کرد. انگشتهای خودش رو توی فضای خالی بینشون فرستاد و خیره شد به چشمهای سیاه همسرش. مردمک چشمهاش توی رینگ سیاهی که دورشون رو گرفته بود، گم نشده بود. غرق شده بود!
"- نمیدونم چرا ولی از سایهها میترسم...حس میکنم یکی مدام داره نگاهم میکنم...انگار یه تبر همیشه دنبالم باشه...داره دنبالم میکنه ولی من هرکاری هم بکنم نمیتونم بفهمم...این مدت که نبودی..."
لحنش میلرزید و کلمات به زحمت از گلوش خارج میشد. چشمهاش مثل همون فنجون قهوهای بود که تا مرز افتادن از دست چانیول رفته بود ولی نیفتاده بود. کلونل تپش قلب همسرش رو و فشاری که روش بود رو احساس میکرد. دستش رو دور شونهی همسرش انداخت و تنش رو چرخوند. کمر بکهیون رو به سینهی خودش چسبوند و خودش هم به کوسن پشت سرش تکیه داد. دستی روی موها و پشت سر بکهیون کشید و بوسهای روی شونهاش کاشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/311154135-288-k372108.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...