رنج: Dukkha
بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.»
این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
Everyone's God is a strong belief. For me, it is a love that makes me happy even if it is temporary... because God is not always trustworthy.
خدای هرکسی یک باور قویه. برای من عشقیه که شادم میکنه حتی اگه موقتی باشه...حتی خدا هم همیشه قابل باور نیست ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
دستهاش رو داخل جیب شلوارش کرد و هدست روی گوشش رو لمس کرد. بیشتر شبیه به یک گوشگیر پشمالوی قهوهای رنگ بود تا هدست که متأسفانه چهرهاش رو بیشتر از قبل به پاپیهای عروسکی با چشمهای درشت و مظلوم تبدیل کرده بود.
والدین چانیول رو به فرودگاه آورده بودند تا همراه رز و تیفانی به سئول برگردند. خواسته بود تا جلوی فرودگاه بره ولی دیدن اون همه آدم و شنیدن صداهای زیادشون مثل همیشه وادارش کرده بود روی صندلی بشینه و چانیول به تنهایی خانوادهاش رو همراهی کنه. سمباده رو به آرومی روی چوب میکشید و سطحش رو صاف میکرد. همسرش دستمالی روی پاهاش پهن کردهبود تا خرده چوبها توی ماشین نریزه. اون و چانیول ماشین نداشتند. اینم ماشین جونگین بود که بهشون داده بود.
دستی روی چوب کشید تا از صاف بودنش مطمئن بشه. اول قرار بود یک دستهی جدید برای چاقوی جیبی چانیول حکاکی کنه ولی کارش به یک قاشق که دستهاش شبیه قارچ بود، تبدیل شد. اختلاف زیادی بین چیزی که توی ذهنش بود و چیزی که درست کرده بود، وجود داشت ولی کاریش هم نمیشد کرد.
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
دستهاش همیشه هرکاری که دوست داشتند رو انجام میدادند. برای لحظهای احساس خستگی کرد و قاشق رو همراه با چاقو توی داشبورد قرار داد. دست برد تا موبایلش رو برداره که یادش افتاد اون جسم بدبخت رو به فجیعترین شکل ممکن کشته.
خمیازهای کشید و با صدای باز و بسته شدن در تعجب کرد. به چانیول نگاه کرد و تند تند پلک زد:"- چقدر زود اومدی عزیزم...چیزی یادشون رفته؟!"
با کنجکاوی پرسید و مرد بزرگتر حین بستن کمربندش، با حرکت سر رد کرد:"+ نه...زمان برای تو تند گذشته...وگرنه من دیر هم کردم...بریم تو رو بذارم خونه که خودم دوباره باید بیام اینجا!"
چانیول مختصر گفت و ماشین رو به راه انداخت. بکهیون چیزی نگفت و تصمیم گرفت سکوت ولی بعد به طرز عجیبی دووم نیاورد و روی صندلی به سمت همسرش متمایل شد:"- امروز خیلی کار داری؟"