ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 14 لرزانندهہٰ🦋⃤̶.͟.

532 146 32
                                        

If the bullets were aimed at souls instead hearts, time would stop.

اگه گلوله‌ها به سمت ارواح شلیک میشد نه قلب‌ها، زمان متوقف میشد.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

تیفانی خودش رو یک دختر معمولی می‌دونست که هیچ اتفاق خاصی توی زندگیش نیفتاده بود. وقتی به دوران مدرسه‌اش فکر می‌کرد هیچ خاطره‌ی خاصی نداشت که بخواد تعریف کنه. می‌رفت مدرسه، درس می‌خوند و با دوست‌هاش تفریح می‌کرد. همین! نه عضو گروه خاص بود و نه فعالیت جالبی کرده بود. یک دانش‌آموز معمولی معمولی که سرش به کار خودش بود. درس خوند و دانشگاه قبول شد. دکتر شد و توی یک بیمارستان دولتی شروع به کار کرد. با چندتا از همکارهای و پزشک‌ها قرار گذاشت. سعی کرد زندگی مشترک رو امتحان کنه ولی نشد. کسی ر وپیدا نکرد که بخواد همراهش توی محراب بایسته و در کنارش سوگند بخوره که توی همه حال همراهش باشه...تا اینکه...

برادرش بعد از ماه‌های زیادی از ماموریتش توی ایتالیا برگشت. مادرشون جشن گرفته بود و تمام خونه رو برای برگشت چانیول آماده کرده بود ولی درست لحظه‌ای که همه‌شون منتظر شنیدن خبر ترفیع رتبه و درجه‌ی چانیول بودن...برادرش از یک نفر خواست بیاد داخل...بعد اون یک نفر رو همسرش معرفی کرد!

سول‌هه اولین نفر بود که با گفتنِ" تو ایتالیا بودی توی ماموریت یا رفته بودی هند پی عاشقی"...واکنش نشون داد.

شکه کننده بود. چانیول نه مراسمی برگزار کرد و نه همراه اون پسر توی محراب رفت ولی گفت ازدواج کرده و دست شوهرش رو گرفته تا باهاش بره زیر یک سقف!

تیفانی اولین بار با دیدن بکهیون حس کرد همه چیز خاص شده. از رنگ قهوه‌ای گرفته که هیچ‌وقت انتخابش نبود تا مولکول‌های اکسیژن هوا که براش کم شد. خیلی خوب اولین نگاه بکهیون رو روی خودش به یاد داشت. اون حس چیزی نبود که بتونه فراموشش کنه. بکهیون طوری کنار چانیول ایستاده بود انگار هیچ نقطه‌ی دیگه‌ای توی دنیا وجود نداشت. انگار تمام دنیا براش چانیول بود ولی لحظه‌ای که به تیفانی نگاه کرد...
تیفانی هم حس مشابهی پیدا کرد. حسی مثل برخورد صاعقه یا به یاد آوردن خاطرات زندگی قبلی...چشم‌های بکهیون همرنگ با چشم‌های خیلی‌ها بود ولی خاص بود...شاید هم این تیفانی بود که خاص می‌دید...تیله‌هاش مثل یک برگ قهوه‌ای شده توی پاییز بود که منتظر باد روی شاخه نشسته بود تا همراه باد برقصه...

شاید هم قاصدک بود و منتظر بود یکی بهش آرزو بده تا به سرزمین رویاها بره...چانیول شد باد...چانیول شد اون یک نفر و سهم تیفانی شد تماشای رقص قاصدک بین دست‌های باد...سهمش شد شنیدن صدای خنده‌های بکهیونی که چانیول، شراب کوچولو صداش می‌زد...تیفانی آرزو داشت که موهاش رو بکهیون ببافه ولی...بکهیون زیر دست چانیول می‌نشست تا همسرش، موهاش رو کوتاه کنه...سهم تیفانی همین بود. به هیچ قیمتی هم حاصر نبود همین کم رو هم صفر کنه.

DukkhaWhere stories live. Discover now