ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 20 نیاز خاصہٰ🦋⃤̶.͟.

607 137 36
                                        

 
 When Mr Past calls you, let him go on the answering system because he has the same ragged things to say!

اگه گذشته بهت زنگ زد، بذار بره رو پیغام‌گیر، چون حرف تازه‌ای برای گفتن نداره.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

پیشرفت، تغییر، ترقی، رویا داشتن...هدف داشتن و تلاش برای درجا نزدن! چانیول علاقه‌ای به زندگی کردن به سبک هَمستِری که توی یک گوی شیشه‌ای زندگی می‌کرد و کارش فقط چرخیدن به دور خودش بود، نداشت. اصلا به چنین زندگی‌ای علاقه نداشت اما حرص و طمع رو هم دوست نداشت. پول، قدر و جايگاه اجتماعی انتهایی نداشتن. برداشتن یک پله به سمت‌شون کافی بود تا وارد یک ماز بی‌انتها بشی و با حرصی سیری ناپدیر شروع کنی به دویدن تا به مرکز این ماز برسی...درحالیکه هیچ مرکز و مقصدی وجود نداشت. همیشه یک نفر پولدارتر...قدرتمندتر و بالاتر بود..هميشه جایگاهی، ثروتی و قدرتی بود که حرص بیشتری رو می‌طلبید!

قدرت، ثروت یا حتی شهوت فقط ابزاری بودن برای پرورش عشق! عشق یک گل بود. ثروت خاکش بود. شهوت همون دستمال و قیچی‌ای بود که زیباترش می‌کرد...قدرت هم نور و بارونی بود که اجازه نمی‌داد پژمرده و خراب بشه. یک زندگی ایده‌آل فرقش با یک زندگی تباه شده همین بود. اینکه ابزار کار با هدف و مقصود نهایی اشتباه گرفته نشه.

چانیول خیلی خوب تمام این موضوعات رو می‌دونست. برای همین بدون مخالفت مسئولیت پرونده رو به چانگ‌ووک واگذار کرد. کمک رفیقش می‌کرد ولی دیگه نیازی نبود مدام در جریان همه چیز قرار بگیره و توی جلسات باشه.

چانیول مسئولیت مهم‌تری داشت. اینکه کنار بکهیونش باشه تا آب توی دل همسرش تکن نخوره. تا تغییری توی زندگی‌شون به وجود نیاد. اینکه بخوای پیشرفت کنی و جلو بری خیلی هم خوب بود ولی برای هرکسی اولویت‌ها متفاوت بود. چانیول فقط می‌خواست یک خونه داشته باشه که با آرامش و آسایش کنار همسرش پیر بشه. وقتی به روزهایی که پشت سر گذاشته بود، فکر کنه یک لبخند بزرگ بزنه و راحت به خوشبخت بودنش اعتراف کنه...اون راه و مسیر خوشبختی رو پیدا کرده بود. یک همراه فوق‌العاده هم داشت تا در کنارش توی این جاده قدم بزنه پس فقط باید راهش رو‌ می‌رفت. گاهی هم کنار همسرش...زیر سایه‌ی یک درخت می‌نشست...خاطره تعریف می‌کردن و شیر و بيسکوئيت می‌خوردن.

حالا لبه‌ی تخت نشسته بود. دستش به دور شونه‌های همسرش حلقه بود و بکهیون رو کاملا به خودش تکیه داده بود. سرش یکبار به سمت مانیتور می‌رفت...یکبار هم به بکهیون نگاه می‌کرد. مرد کوچکتر هم حال بهتری نداشت. بکهیون لحظه‌ای به مانیتور...بعد به صورت چانیول...بعدش هم به شکم خودش که خیلی خیلی کوچولو بالا اومده بود، نگاه می‌کرد. برای اون‌ها چنین ثانیه‌ها و لحظاتی یک رویای عجیب بود. شاید درست مثل اینکه یک خونه از بستنی توی تابستون ساخته بشه و بشه توش زندگی هم کرد...تازه شکلات داغ هم خورد...شمع رویایی هم روشن کرد.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя