Have you ever trusted a stranger?
- That's how I met my love friend.تاحالا به یه غریبه اعتماد کردی؟
- همینجوری بود که با عشقم آشنا شدم ♥️ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
بکهیون دستهاش رو دو طرف بدنش گذاشت و قبل از اینکه چیزی بگه، کوتاه پرید و روی زمین ایستاد. کف پای برهنهاش گرمای خونه رو حس کرد و نگاه و لبخندش مثل یک کیک شکلاتی نرم و خوشمزه بود. لبخندش کیک بود و چشمهاش هم شیر کاکائوی کنار کیک. دو انگشتش رو پشت یقهی اسکی لباسش انداخت و کمی از گردنش فاصله داد. دستش رو روی بازوش گذاشت تا تتوی قاصدکش رو لمس کنه و اخمی هم چاشنی صورت بینقصش کرد.
معمولا کلمات رو گم میکرد و ذهنش برای جواب دادن خالی میشد. نفرت از صدای خودش بیدار میشد و میل داشت از موقعیت فرار کنه ولی اینبار فرق داشت. اگه فقط خودش، چانیول و خانم پارک بودند شاید یک عذرخواهی میکرد ولی جلوی رز و تیفانی نه!
نمیخواست رز حس خود برتر بینی پیدا کنه و نمیخواست تیفانی هم اون رو یک مرد ضعیف ببینه. اون آیتنه بود. کافی بود بخواد تا به هركسی رنج رو القا کنه. اون آیتنه به دنیا اومده بود فقط کاش بقیه میفهمیدند که این یعنی چی!
یک لحظه چشمهاش رو بست و حرفهای خانم پارک رو به یاد آورد: "این اون زندگیای بود که این همه سال ازش تعریف میکردی؟ لابد واسه همین بود دوست نداشتی ما زیاد خونهات بمونیم...اینی که من دارم میبینم اصلا چیزی نداره که تو این همه همیشه ازش تعریف میکنی! من با عشق کاری ندارم...کی بود که از کار خونه بدش میاومد؟ وقتی خونه رو گرم میکردیم غر میزد؟ دلش ده تا بچه میخواست؟ خرید کردن اعصابش رو به همدیگه میریخت؟ نگو آدمها تغییر میکنن که تو هنوز هم همون آدمی ولی چرا داری انقدر خودت رو نادیده میگیری من نمیفهمم...من نمیخوام با همدیگه بد بشید فقط میخوام تو هم به اندازهی خودت توی این زندگیِ مثلا مشترک سهم داشته باشی!"
بکهیون چشمهاش رو باز کرد و حالا چشمهاش هیچ فرقی با شومینه نداشت:"- آره این زندگی چیزی برای تعریف کردن نداره باید فقط دید که چطور ما به همدیگه نگاه میکنیم...چانیول خودش رو نادیده میگیره چون من براش دیدنیترم! من رو...همسرش رو...نبینه میخواد چی رو ببینه؟ چانیول تغییر نکرده فقط دیگه سهم خودش براش مهم نیست...همه چی رو به من میبخشه چون براش با خودش هیچ فرقی ندارم."
بکهیون آروم حرف میزد. مثل آبی که قطره قطره روی سنگ میچکه. براش مهم نبود اگه خودخواه میشد یا فکر میکردند زیادی از خودش مطمئنه...چون واقعا هم زیادی از خودش مطمئن بود!
از خودش...از چانیول...از این زندگی...از این عشق مطمئن بود. مگه زندگی مشترک چیزی بیشتر از اعتماد بود؟ بکهیون مغرور و خودخواه بود. برای این عشق مغرور و خودخواه بود چون همسرش رو میشناخت و میدونست حرفهایی که زده رو خود چانیول هم میخواسته بگه.
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...