My love smells like cigarettes. That's why I'm sick for this love..
آیتنه اسکنده:" عشق من بوی سیگار میده. برای همین من، بیمارِ این عشقم..."
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
سیاهی بود. بعد یه صدا. بعد یه اسم. بعد یه دست دید که لاک سبز داشت با طرح گل مرواریدی. بعد دوباره سیاهی اومد و دست زیبا شد چنگال هیولا. پلک زد؟!
بدنش سنگین بود و روی حرکاتش اطمینانی نداشت. تو تصورش داشت دست و پاش رو حرکت میداد تا بشینه ولی تکونی نمیخورد. با خودش فکر کرد این بعد از مرگه؟! بعد آخرین نفس و ثبت آخرین خاطره؟!
زیر لب زمزمه کرد:"همیشه فکر میکردم آخرین خاطره رو هرگز نمیشه به یاد آورد و با دیدن چیزی یادش افتاد چون برای به یادآوردنش ديره و تو دل مرگ چیزی نیست...برای همین میگفتم خوب میشه اگه بدونم کِی آخرشه تا تمام ممنوعهها رو مجاز کنم چون بعدش هیچ فرصتی برای پشیمونی و فهمیدن اشتباه نیست ولی انگار با مرگ فقط آخرین خاطره میمونه!!"
دوباره پلک زد. اینبار تونست تکونی به خودش بده. سیاهی کنار رفت. حالا یه طرح از شبدرهای سهپر میدید. سبز کمرنگ. سبز پررنگ. سبز مواج. سبز آروم.
آهسته کمرش رو بلند کرد و نشست. روی دیوار ها نقش برگ بود. نوک تیز. پهن. خیس شده با شبنم. نگاهش رو اطراف چرخوند. اون گوشه دوتا مبل بود. از دیوار کلی قفس آویز بود. تو یه قفس یک قاصدک بود که گلبرگها دورش روی هوا معلق بودن. تو یه یکی یک سیگار بود که دودش اطرافش رو گرفته بود. یه گوی بود درحال فروپاشی به شکل قطرههایی که خیال پرواز داشتن. تو یکی دیگه یه کتاب بود که یه گرد طلایی دورش رو گرفته بود. تو یکی چندتا قاب عکس بود که اون خوب تصویرشون رو نمیدید. تو یکی از قفسها هم یه جمجمه بود که گل روش رشد کرده بود.
زیاد بودن. اونقدر که اگه همه رو دونه دونه نگاه میکرد حتما تا رسیدن به آخری همهچیز رو دربارهی اولی فراموش میکرد.
"یادمه آیتنه شلیک کرد...حواسم پرت شد و بعد بعدش...بعدش چی شد..."
"مُردی!"
یه صدا مثل صدای توقف آسانسور یا خط شدن نوار قلب، چیزی که اون کم داشت رو به زبون آورد. سرش رو چرخوند و روی یکی از مبلها حالا یک زن نشسته بود. خودکاری با سری شبیه یک کهکشان زندانی توی دستش بود. ناخنهاش لاک سبز گلدار داشت و موهای قهوهایش موج موج روی شونههاش ریخته بودن. لبخند داشت. صورتش کوچیک بود و تو اوایل زیباییش. چشمهاش سبز بود. خیلی سبز بود. درست مثل تمام این اتاق.
پارمیتا سعی کرد به سمتش بره ولی نشد. خواست نگاهی به دست و پاش بندازه ولی نشد. فقط اون دختر رو نشسته پشت میز درحال بازی با لبخند و قلمش میدید.
خامتر از این بود که بهش بگه زن و خیالیتر از این بود که مطمئن بشه اونجا نشسته.
![](https://img.wattpad.com/cover/311154135-288-k372108.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...