ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 18 ناگهانیہٰ🦋⃤̶.͟.

795 178 21
                                        

The tears that leave your eyes from the pleasure... make me more drunk and addicted than any wine.

اشکی که از لذت چشم‌های تو رو ترک کنه...از هر شرابی من رو بیشتر مست و معتاد می‌کنه

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

‌‌‌تازه اولین پرتوی خورشید توی آسمون ظاهر شده بود که چشم‌هاش رو باز کرد. پتو رو کمی روی شونه‌ی برهنه‌اش بالا کشید و به پرده‌های اتاق چشم دوخت. فضای اتاق هنوز تاریک بود و خبری از روشنایی روز نبود. چشم‌هاش باز بود و از خواب بیدار شده بود ولی برای بلند شدن از جاش هنوز خواب بود. به پهلوی چپ  روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به همسرش بود. سر انگشت‌هاش رو روی تتوی قاصدک روی بازوش کشید. طرحی که روی رد زخم‌های کهنه و قدیمی زده بود تا خاطرات گذشته رو...خاک کنه...دفن کنه...زیر لحظات خوب الان.

بدنش رو چند بار لیزر کرده بود تا بتونه رد زخم‌ها رو ازبین ببره ولی سوختگی‌ها و گوشت اضافه‌ای که بازو و کتش آورده بود...کهن‌تر و عمیق‌تر از این بودند که بشه با زیبا شدن پاک‌شون کرد. پس اون هم...همه چیز رو با درد تتو و فرو رفتن سوزن پاک کرد کرد. سوزنی که قصد داشت طرحی رنگی روی پوستش ایجاد کنه. درد سوزن در برابر درد ضربات شلاق یا میله‌ی فلزیِ داغ چیزی نبود ولی بکهیون تمام تلاشش رو کرده بود که روی درد تتو تمرکز کنه تا برای آخرین بار...حس رنج کشیدن رو تجربه کنه...بعد از اون...همه چیز رو به همسرش سپرد.

با کمک ساعدش کمی خودش رو روی تخت بالا کشید و موبایلش رو برداشت. به عکسی از همسرش که روی صفحه‌ی قفل بود، نگاه کرد. چانیول با یک دست لباس چرم تنگ روی موتوری نشسته بود و داشت از پهلو به جایی نگاه می‌کرد. بکهیون این عکس رو تصادفی از همسرش گرفته بود. لبخندی زد و آروم روی پهلوش جابه‌جا شد. موبایل رو رها کرد و دستش رو زیر بالشت فرستاد. نگاهش رو به نیم‌رخ همسرش داد. مثل همیشه رو به بالا خوابیده بود و دست‌هاش رو روی شکمش قرار داده بود.

دستش رو جلو برد و دستی روی بالا و پایین رفتن‌های عضلات بازوش کشید. موبایلش رو برداشت و دوباره روی پهلوش چرخید. ظاهر خودش رو توی دوربین بررسی کرد و دستی به چتری‌هاش کشید. دستش رو به شکل وی کنار صورتش گذاشت و عکسی گرفت. موبایل رو دوباره توی قفسه‌ی بالای سرش گذاشت و به پرده‌های بی‌حرکت چشم دوخت. نوری محو از پشت پرده‌های حریر داشت کم‌کم نمایان میشد. حالا با باز کردن پنجره می‌تونست اجاره بده که خورشید به داخل راه پیدا کنه.

پتو رو گرفت و خواست کنارش بزنه که دستی با سماجت از زیر بازوی چپش عبور کرد و بازویی هم روی سمت راست بدنش خزید. توی آغوش گرمی فرو رفت و کمش کاملا به شکم همسرش چسبید. گرمی لب‌های چانیول رو پشت گردنش احساس کرد و صدای چند بوسه‌ای رو که روی پوستش کاشت رو شنید. خودش رو راحت‌تر به آغوش همسرش سپرد و گونه‌اش رو روی کف دست راستش گذاشت. دست چپش هم روی رگ‌های دست‌های چانیول قرار گرفت و مشغولِ نواز کردنِ انگشت حلقه تا ساعد کلونل شد. صدای بکهیون به آرومی نسیم و زیبایی یک گل، سکوت اتاق‌شون رو شکست:"- بیدارت کردم؟"

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя