The most beautiful curves in the world are the ones between your cheeks, when your face creases , into smile!
زیباترین خط منحنی دنیا، انحنای بین گونههاته...درست وقتی که میخندی!
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
میز ناهارخوری پر شده بود از خوشمزهترین غذاهای ایتالیایی...غذاهایی که توی گوشت داشتن با همدیگه اشتراک داشتن. از پاستا گرفته تا سوپ...پیتزا و لازانیا...بخار از روی غذاها بلند میشد و عطر خوبشون توی فضا میپیچید. سرآشپز امشب یک هودی بلوطی رنگ پوشیده بود با یک شلوار شکلاتی...موهاش رو با فرق کجی بالا داده بود اما یک وری روی پیشونیش ریخته بود. بقیه توی یک خط...پشت جزیره نشسته بودن و با هر حرکت سرآشپز...اصوات هیجانزدهای تولید میکردن.
پنجرههای آشپزخونه باز بود تا هوای ظهر تابستونی به داخل خونه راه پیدا کنه. بوی خوش مواد غذایی استشمام میشد و شکمهای همه داشت به التماس میافتاد ولی تا اومدن دو کلونل باید صبر میکردن. تمام مدتی که بکهیون برای اومدن همسرش آشپزی کرده بود، بقیه تماشا کرده بودن. یک فیلم آشپزی با ژانر کیوت، سکسی، هات، با چاشنی حسرت و تحسینبرانگیزی!
بکهیونی که با آستینهای بالا داده، چاقوی نقرهای رو حرکت میداد و با سرعت و مهارت مواد رو خرد میکرد...ملاقه رو میچرخوند و ژستهای جذابی میگرفت که قلب دختر و پسر رو تصرف میکرد. اونم تو یه آشپزخونهی چوبی و زیر نور خورشید.
جونگین و لوکاس درحال یادگیری و نکته برداری بودن. با دقت به هر حرکت و رفتار بکهیون نگاه میکردن تا از استادشون همه چیز رو به خوبی یاد بگیرن. به هرحال مرد مقابلشون بهترین استاد برای یادگیری عاشق کردن جهان در یک خط بود...خطی که میتونست توسط چاقوی چوبتراشی روی چوب به وجود بیاد...یا موقع آشپزی روی مواد غذایی حک بشه...خطی که میتونست یکی از همون نوشتههایی باشه که بکهیون همراه با عکسهاش پست میکرد...خطی که میتونست واصل دو نگاه باشه که از چشمها به قلبها میرسه...
آقای پارک با چشمهای قلبی داشت به داماد عزیزش که درحال درست کردن کوکتل بود و شیکر رو توی دستهاش تکون میداد، خیره خیره نگاه میکرد. همراه با بکهیون اون هم دستهای خالیش رو تکون میداد و منتظر بود تا زودتر این نوشیدنی رو بخوره. کاش به دامادش میگفت یه تخت خواب توی انبار شرابشون برای اون بزنه...روزی چند بار هم از این چیزهای خوشمزه براش درست کنه...همین و بس!
سولهه پشت میز غذا نشسته بود و حقیقتا به وجد اومده بود. اولین بار بود که آشپزی کردن بکهیون رو میدید. هميشه فکر میکرد فقط چانیول کارهای خونه رو انجام میده. این چند وقت که اینجا بود...بیشتر به پسر کوچکترش نزدیک شده بود و رابطهشون هم بهتر شده بود. البته اگه رفتن پیش شمن رو فاکتور میگرفت. به تیفانی نگاه کرد. شاید بخشی از رفتارش بخاطر دخترش بود. بخاطر دخترهاش...رز و تیفانی...هردو دلشون رو به دو مرد دستنیافتنی باخته بودن...اگه چانیول و بکهیون عاشق هم نمیشدن و فوری ازدواج نمیکردن، شاید دخترهاش شانسی برای رسیدن به مرد رویاهاشون داشتن ولی عشق هیچوقت انتخابی نیست!!
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...