The past should only be burned to warm the present and keep the future bright...
گذشته فقط باید سوخته بشه تا حال رو گرم کنه و آینده رو روشن نگه داره...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
صدای برخورد زنگولهها به همدیگه توی اتاق میپیچید. زنی با لباسهای سنتی کره به رنگ قرمز و شالی رنگینکمون پشت میز چوبی و روی یک بالشتک نشسته بود. زنگوله رو تکون میداد و جملات نامفهومی میگفت. بوی عود توی اتاق پیچیده بود. نوارهای زرد و قرمز از سقف آویز بود و کاغذهایی با نوشتههای نامفهوم روی در و دیوار اتاق زده شده بود. یک ظرف بزرگ فلزی پر آب روی میز بود و زن فالگیر یا شمن...داشت از قدرتش استفاده میکرد تا طالع داماد خانم پارک رو که فکر میکرد عروسشکن باشه رو بگیره.
تیفانی دست به سینه کنار مادرش نشسته بود خوشحال بود که بکهیون به لطف اون درگیری حالا اینجا نبود و تا الان رفته بود خونه. هنوز هم از مهارت بالای بکهیون شکه بود. صادقانه اصلا توقع چنین چیزی رو نداشت. برای اینکه دردسر نشه و هویت بکهیون مشخص نشه به جونگین زنگ زدن تا قبل از نیروهای پلیس بیاد و همه چیز رو حل کنه. بکهیون به دو مرد دیگه آسیبی نزده بود فقط با چاقو روی دستهاشون رو زخم کرد تا درد باعث بشه چاقوهای خودشون رو رها کنن.
حالا هم تیفانی کنار مادرش نشسته بود و منتظر بود تا این شمن از آیندهی نوهی خانوادهی پارک بگه. زن شمن ناگهان ایستاد و باعث شد تا تیفانی کمی توی جاش بپره و تصویر بکهیون از جلوی چشمهاش محو بشه. این مبارزه بهش نشون داده بود که بکهیون هیچ شباهتی به زنها نداره و با وجود مرد بودن...بدون اینکه جنسیتش رو از یاد ببره...همه چیز رو پذیرفته. بکهیون مرد خاصی بود. با نیشگونی که مادرش از پهلوش گرفت، حواسش رو به شمن داد.
زن چیزی توی آب ریخت و یک سری مه سفید درست شد. کاغذی روی آب انداخت و بعد انگار برای گفتن حرفش مردد باشه سرش رو جلو و عقب برد.
شمن صدای متفکری از خودش درست کرد و آستینهای گشادش رو بالا داد:"عروستون...چطور بگم...دورش رو آتیش گرفته...انگار خودش این آتیش رو به پا کرده...همیشه میترسه نزدیکانش توی آتیش بسوزن...حس میکنه اگه به کسی نزدیک بشه...بعد ازش دور بشه...اون آدم آتیش میگیره!"
شمن حرفهاش رو با فاصله میزد و صدای ترسناک زنگوله باعث شده بود که سولهه مدام یک جایی از دامنش رو بین انگشتهاش فشار بده تا تخلیهی استرس کنه. تیفانی هم با شنیدن این حرفها متعجب بود. واقعا قدرت شمنها واقعی بود؟ یعنی جنگیری هم واقعی بود؟! آب دهنش رو قورت داد و دست مادرش رو گرفت تا کمتر بدن بیچارهاش کبود بشه.
" نوهتون هم...قراره به مادرش بره ولی مثل پدرش باشه...عجیبه...من نباید این چیزها رو ببینم؟"
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...