ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 45 پینوکیو بودنہٰ🦋⃤̶.͟.

371 106 29
                                    

When the heart falls in love, it paints the face with a smile...
When the soul falls in love, it carves the heart into the shape of happiness...
When a smile falls in love, it turns life into a handiwork of kisses...

وقتی دل عاشق میشه، چهره رو با لبخند نقاشی می‌کنه...
وقتی روح عاشق میشه، دل رو به شکل خوشبختی تراش میده...
وقتی لبخند عاشق میشه، زندگی رو به اثری از بوسه‌ها تبدیل می‌کنه...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

چانگ‌ووک مطمئن بود اون و چانیول رو یا با اعدام نظامی می‌کشن یا به‌زور بازنشست می‌کنن. باورش نمی‌شد وقتی قرار بود برای گزارش به سئول برن، چانیول خونسرد و ولو با حوله روی تخت، زنگ زد و به معاون وزیر گفت قرار نیست به خودش زحمت کارهای اداری بده و الان هم اومده بودن ججو و اون داشت به بالا رفتن چانیول از پله‌ها نگاه می‌کرد. واقعا همه‌ی این اتفاقات واقعی بود یا توهم ذهن اون بود؟! نور هم با این سرعت حرکت نمی‌کرد که اونا به کره اومده بودن!! البته سرپیچی از یه دستور ارتشی خیلی بهتر از این بود که بذاره چانیول آب‌های ایتالیا تا کره رو به‌خاطر همسرش شنا کنه!! از دست این دوتا دونسنگ موهاش قرار بود همیشه مشکی بمونه و هیچ‌وقت قرار نبود بفهمه پیر شدن چیه!!

نگاهش رو از چانیول گرفت و به جونگین که توی آشپزخونه ورجه وورجه می‌کرد، داد. هردوشون گردن‌شون سمت پله‌ها برگشت و حالا که چانیول خودش اینجا بود، جونگین هم لازم نبود دیگه بمونه و می‌تونستن برن.

چانیول‌ پشت در اتاق‌شون ایستاد و دستگیره رو گرفت. اون فقط حدس زده بود که بکهیون اینجاست و به کارگاه نرفته. گردنش رو چرخوند و به در اتاق پسرشون که ته راهرو بود، نگاه کرد. تا چند وقت دیگه باید اونجا هم می‌رفت تا همسرش رو پیدا کنه. احتمالا دیگه بکهیون زیر پنجره‌ها و درحال چوب‌تراشیدن منتظر اون نبود. با پسرشون بازی می‌کرد و در گوشش براش آهنگ می‌خوند. اگه برای اون با موهاش دستبند ساخته بود، حتما برای چوب‌چه‌اش، نبض‌هاش رو دستبند می‌‌کرد و پسر کوچولوشون رو به بازداشتگاه عشق پدرانه می‌فرستاد.

دستگیره‌ رو پایین کشید و بالافاصله، عطر چوب خیس و سوخته مثل چوب‌رُبا جذبش کرد. پاش رو داخل اتاق گذاشت و با یک عدد بکهیونی روبه‌رو شد که جارو رو پشت سرش پنهان کرده بود و یقه‌ی پیراهن گشادش، از روی شونه‌اش پایین افتاده بود. همسر هول کرده‌اش، پنجه‌ی پای راستش رو روی پای چپش گذاشته بود و درست وسط نور طلایی خورشید که از پنجره داخل اتاق می‌اومد، ایستاده بود. چانیول می‌تونست ببینه که ابرهای سفید توی آسمون شکل جمله‌ی "خب کلونل چانیول‌ از عواقب همسر زیبا داشتن، زود مردنه" رو گرفتن!! قلبش رسما جای زدن داشت بهش شلیک می‌کرد تا اون رو بکشه و زیبایی‌های بکهیون رو تنها برای خودش برداره!!

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя