ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝دستهاش داخل جیب شلوارش بود و توی حیاط خونه...روبهروی در ورودی ایستاده بود. اینجا جایی بود که هراتفاقی هم که میافتاد باید بهش برمیگشت. جایی که اعصاب و آرامش از دست رفتهاش رو بهش برمیگردوند و آرومش میکرد تا بتونه دوباره و دوباره به زندگی کردن ادامه بده.
دستگیرهی در رو گرفت و وارد خونه شد. هوای گرم فوری پوست یخزدهی صورتش رو نوازش کرد و بوی آشنای چوب رو احساس کرد. در رو بست و نشست تا کفشهاش رو در بیاره. گلوش رو صاف کرد و نمیدونست چرا ولی دلش خواست همسرش رو صدا بزنه.
"+ میا مُتزافیاتو(mozzafiato) کجایی میا مُتزافیاتو"
صدای بمش با میل زیادی برای در آغوش کشیدن همسرش گرفته بود. چندین ساعت بود که حرف نزده بود و حالا ساعت سهی شب به حرف اومده بود. از جاش بلند شد و نشیمن تاریک خونه رو که شومینه روشنش کرده بود، از نظر گذروند. ممکن بود خواب باشه؟ درسته بکهیون مشکل خواب داشت ولی شاید امشب رو تونسته بود بخوابه؟ یعنی قهر بود؟
چانیول الان واقعا به بغل همسرش نیاز داشت. یعنی میتونست راضیش کنه تا بعدا قهر کنه و امشب رو باهاش آشتی باشه؟ بکهیون بهش گفته بود میمونه تا بیاد باهاش آشتی کنه ولی چانیول الان...الان حس میکرد مثل همیشه نیست که بتونه به راحتی ناز همسرش رو بکشه.
کفشهای راحتی رو به پا کرد و وارد خونه شد. کتش رو در آورد و روی دستش انداخت. چرخید تا به سمت پلهها بره که بکهیون رو نشسته روی پلههای میانی دید. یک ماگ خالی که احتمالا داخلش نسکافه بود، کنارش بود و توی نور کم خونه...پاهاش که از چاک ربدوشامبر بیرون بودند، شباهت زیادی به مهتاب داشتند. جلو رفت و دو تا پله بالا رفت. دوتا پله پایینتر از بکهیون نشست و سرش رو روی رون همسرش گذاشت:"+ اینجایی میا مُتزافیاتو!!"
بکهیون صدای چانیول رو وقتی ایتالیایی حرف میزد بیشتر دوست داشت. اولین بار عاشق این لهجه و صدا شده بود. توی یک قفس شیشهای...توی کشور ایتالیا...
دستی روی شونهها و موهای مرد خسته کشید. حتما روز سختی رو پشت سر گذاشته بود. به روبهرو و جایی که یک قاب از دریا آویز بود، چشم دوخت و موهای چانیول رو به دور انگشتش پیچ داد:"- میخواستی کجا باشم؟ خونه تنهایی جاییکه باید باشیم...حالا تو بگو این صفت قشنگ از کجا اومد؟ نفسگیر من!!...واو...بعد از لامپ و شراب من این جدیدترین اسمم میشه!"
آهنگ بهشتی؟ موسیقی بهشت؟ کلونل نمیدونست بهشت واقعی هست یا نه ولی مطمئن بود که نیازی بهش نداره. همسرش خوده بهشت بود. به قدر کافی قرار بود کنار همسر بهشتی زندگی کنه پس اعتراضی نداشت اگه بعدا جهنمی بشه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...