ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 28 عاشقی کردنہٰ🦋⃤̶.͟.

339 107 87
                                    

Expectation is a poison whose antidote is memories.

انتظار سمه و پادزهرش خاطراته...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

حلقه‌های باریکی که روشون اعداد حک شده بود رو چرخوند و صدای تق باز شدن رو شتید. در کیف سامسونت رو باز کرد و نگاهی به گلوله‌ها، اسلحه و صدا خفه‌کن داخلش انداخت. زبونی روی لب‌های یخ زده‌اش کشید و بدون اینکه بخواد مزه‌ی لب‌های بکهیون رو به یاد آورد. بهار بود ولی توی روسیه هنوز زمستون برپا بود. یاد روزهایی افتاد که تا کارگاه‌ همسرش می‌رفت...صورتش یخ می‌کرد و با رسیدن به بکهیون...حسابی با تن داغ همسرش خودش رو گرم می‌کرد.

چانیول بدنش نسبت به سرما مقاوم بود. از گرما بیزار بود ولی گرم شدن با بکهیون رو دوست داشت. بخصوص وقتی همسرش همیشه برای شومینه‌ی روشن ذوق داشت.

اسلحه رو برداشت و صدا خفه‌کن رو روش نصب کرد. انگشت‌هاش رو روی بدنه‌ی اسلحه‌ی سیاه رنگ کشید. کربن فشرده حتی از آهن هم بهتر بود. یک کار خاص و منحصربه‌فرد که استفاده ازش فقط برای حرفه‌ای‌ها بود.

خشاب اسلحه رو بیرون کشید و بخار نفسش برای یک لحظه محل قرار گرفتن گلوله‌ها رو محو کرد. توی تراس یک پنت‌هوس...توی بهترین محله‌ی مسکو نشسته بود. پایتخت روسیه زیر پاش بود و به‌خاطر شیشه‌ای بودنِ زمین تراس...می‌تونست همینطور که نشسته بود؛ از بین پاهاش و حین آماده کردن اسلحه، شهر رو هم تماشا کنه. به هرحال این تنها فرصتش برای دیدن این شهر بود. اون هیچ‌وقت فرصت گشتن توی شهرها رو نداشت.

مهم نبود چه شهری بره یا چه مدت اونجا بمونه...کارش چی باشه یا وقت داشته باشه...همیشه فقط ماموریت رو انجام می‌داد و مستقیم برمی‌گشت خونه. به هرحال برای تفریح تا حالا به جایی نرفته بود. اولین گلوله رو بین انگشت‌هاش که دستکش چرم سیاه پنهان‌شون کرده بود، گرفت و به بدنه‌ی مسی رنگ گلوله چشم دوخت. نوک تیزش و انتهای تختش. تعداد گلوله‌هایی که شلیک کرده بود رو نمی‌دونست.

نمی‌دونست تا حالا با چندتا اسلحه کار کرده...چند تا گلوله به هدف زده و چند نفر رو کشته. قاتل بود؟

فشنگ رو توی خشاب انداخت و یکی دیگه برداشت تا اسلحه رو پر کنه. قاتل بود! هرکسی که آدمی رو می‌کشت قاتل بود. حالا هرچقدر هم که برای کارش دلیل داشت یا اونی که کشته بود آدم مزخرفی بود. قضیه تغییری نمی‌کرد. کشتن آدم‌ها قتل بود. گرفتن جون‌شون قتل بود. چانیول هم آدم کشته بود. وسط عملیات...اغلب اون‌هایی که می‌مردن اگه دستگیر می‌شدن به هیچ‌وقت کارشون به اعدام و مرگ نمی‌کشید...برعکس...رؤسای این آدم‌ها باید کشته می‌شدن ولی همیشه در می‌رفتن....حالا فراری می‌شدن یا زندانی فرقی نمی‌کرد. به هرحال زنده می‌موندن و راهی برای دوباره کثیف کردن دنیا پیدا می‌کردن.

DukkhaNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ