ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 30 سیاه بودنہٰ🦋⃤̶.͟.

434 129 48
                                    

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

حوله رو از روی سرش با حرص برداشت و روی موهای همسرش انداخت. چشم غره‌ای به پس سر چانیولی که بی‌خیال زانوی چپش رو بغل کرده بود و روی حصیر نشسته بود، رفت و با گام‌هایی که به زمین می‌کوبید، خواست بچرخه تا بره که دست چانیول به دور ساق پاش حلقه شد و با شدت توی بغل همسرش افتاد. بکهیون تقلا می‌کرد تا خودش رو آزاد کنه و به ایتالیایی کلونل رو به رگبار فحش بسته بود. چانیول ولی مکالمه‌ای رو با چانگ‌ووک و جونگین خیلی خونسرد ادامه می‌داد و در همین حین هم جای بکهیون رو توی بغلش درست می‌کرد. کلونل بالاخره موقف شد همسرش رو بین پاهای از هم باز شده‌اش جا بده و با گرفتن نگاهش از موهای همسر تخس شده‌اش، چانگ‌ووکی که پهلوش نشسته بود رو نگاه کرد:"+ چیز خاصی نگفت..بیشتر داشت بهم هشدار می‌داد و می‌گفت که نمی‌تونم کاری کنم!"

لب‌هاش رو کلافه از دست پسر توی آغوشش به همدیگه فشرد و قفل دست‌هاش رو محکم‌تر کرد. لوکاس چتر بزرگ رو روبه‌روی صورت‌های زوج نسب‌ کرد تا کسی بهشون دید نداشته باشه. خودش هم کنار دو دختر روی حصیر نشست و حالا چانبک دقیقا وسط جمع و پشت به دریا نشسته بودند. پاهاشون وسط دراز بود و همه به پسری که اسیر زور زیاد همسرش شده بود، نگاه می‌کردند!

"- Il tuo unico dovere è salvare i tuoi sogni( تنها کار تو اسیر کردن من بین بازوهاته!)

بکهیون تقریبا با حالت جیغ مانندی گفت و بی‌حرکت شد. پاهاش رو از زیر پای همسرش بیرون کشید و عین یک عدد توت‌فرنگی که بخواد خودش رو زیر شکلات پنهان کنه، یقه‌ی اسکی لباسش رو گرفت و بالا کشید تا صورت رنگ گرفته‌اش رو از دید این همه آدمی که تماشاشون می‌کردند، پنهان کنه.

چانیول همسر کیوتش رو فشرد و سرش رو تکون داد تا موهای بکهیون از توی حلقش خارج بشه. تقلای پر انرژی همسرش که دقایقی رو به یک خرگوش آب‌نباتی تبدیل شده بود حالا جاش رو به یک لرزش نامحسوس داده بود. می‌دونست بیرون از خونه بین جمع اذیت میشه. بخصوص این بیرون و بین این همه سروصدا ولی عده‌ای از افسرهای تحت تعلیم رو مامور کرده بود تا اطراف خونه و کارگاه رو دوربین نصب کنند. باید چند ساعتی بکهیون رو همین جا...دور از خونه نگه می‌داشت.

مکالمه‌ای بین بقیه شروع شد و چانیول هم با جلو کشیدن سرش، از کنار به نیم‌رخ همسرش که خودش رو توی یقه‌ی لباسش پنهان کرده بود، نگاه کرد. آخه قایم شدن توی یک لایه شکلات چه نتیجه‌ای جز خورده شدن داشت؟

بوسه‌ای روی انگشت‌های بکهیون که یقه‌ی بافتش رو گرفته بود تا بالا بکشش زد و یاد حرفی که زده بود، افتاد:"+معنی دیگه‌ی جمله‌ات رو هم می‌دونی؟"

از ته گلوش حرف زد و مدل لرزیدن بکهیون عوض شد. حالا تنش از صدای همسرش می‌لرزید نه ترس‌های مختلفی که درحال تجربه کردن‌شون بود. کمی آروم گرفت ولی کاملا خودش رو توی بغل همسرش مچاله کرد. به داخل چتری که روبه‌روشون بود، چشم دوخت و هوم ضعیفی کرد:"- Il tuo unico dovere è salvare i tuoi sogni"
(ننها وظیفه‌ی تو نجات دادن رویاهایت است)

DukkhaOnde histórias criam vida. Descubra agora