ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 3 زبونہٰ🦋⃤̶.͟.

609 136 40
                                        

We may not be in our heads to read each other's poisonous thoughts, but we are in each other's hearts to see the beautiful feeling of love.

شاید نشه داخل سر هم باشیم تا افکار مسموم همديگه رو بخوانیم ولی توی قلب همدیگه که هستیم تا حس زیبای عشق رو ببینیم.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

صدای جیغ بلند و تیز بکهیون توی تمام خونه پیچید. پنجره‌های شیشه‌ای لرزید و چانیول با وحشت فوری تن همسرش رو که داشت روی زمین می‌افتاد، گرفت. خودش رو لعنت کرد که نتونسته سر همچین موضوعی که زیاد هم پیچیده نبود، اعصابش رو کنترل کنه. لب‌هاش رو بهم فشار داد چون چیزی برای گفتن نداشت. تن بکهیون رو خواست روی صندلی بذاره و به حالش رسیدگی ولی به شدت پس زده شد.

بکهیون با پاهایی که جونی نداشتند، خودش رو از چانیول جدا کرد و دو قدم بی‌تعادل مثل کسی که مست باشه عقب رفت. لبه‌ی کانتر رو گرفت و انگشت‌هاش رو پشت یقه‌ی اسکی لباسش انداخت. صدا شدنِ اسمش رو شنید ولی سرش رو عصبی تکونی داد و چشم‌هاش رو تا جایی که می‌تونست محکم به همدیگه فشرد. زبونش رو بین نفس‌های بریده بریده‌اش حرکت داد و نالید:"- لازم نیست نزدیکم بشی!"

یک زمزمه‌ی آروم و گنگ بود حتی دو پهلو بود و انگار بیشتر می‌خواست بگه بیا و بغلم کن ولی دستی که به منظور دور کردنِ کلونل بالا اومد، تیر خلاص بود.

چانیول قدمی به عقب رفت و با نگرانی به همسرش چشم دوخت. هنوز هم بابت اینکه بکهیون ارباب می‌گفت عصبانی بود. هنوز هم می‌خواست سر این موضوع باهاش دعوا کنه. خشم توی رگ‌هاش بود ولی اصلا دلش نمی‌خواست این موقع شب یک حمله‌‌ی عصبی رو تجربه کنند. جسم بکهیون شکننده‌تر و آسیب دیده‌تر از این بود که تحمل فشار بیشتری رو داشته باشه.

لب‌هاش رو خیس کرد و دستش رو دعوت کننده برای یک آغوش به سمت بکهیون دراز کرد:"+ یک لحظه زیادی عصبانی شدم...بعدا هم میشه در این باره حرف زد...بیا بغلم...بریم بخوابیم باشه؟ خواهش می‌کنم مای آیتنه!"

صداش رو کنترل شده و جدی نگه داشت. قرار بود حرف بزنند ولی نه الان که هردو عصبی و خسته بودند. روزها بود که دور از همدیگه رنج کشیده بودند و نه روحی و نه جسمی کشش دعوا رو نداشتند. الان فقط اوضاع خراب میشد و بی‌منطق عمل می‌کردند. کلونل کالتین با یک نگاه به شرایط کاملا پیش‌بینی می‌کرد که ادامه دادن این حرف‌ها فقط باعث بحث و دعوا میشه. نفس‌عمیقی کشید و مردد قدمی به سمت جلو برداشت.

"+ بیا مای آیتنه...بیا بریم استراحت کنیم...فردا...روزهای بعدی...ما کلی وقت‌ داریم برای این حرف‌ها!"

آروم آروم جلوتر اومد و بالأخره به بکهیون که معلوم بود به زحمت خودش رو با گرفتن کانتر و تکیه به در انبار شراب سرپا نگه داشته، رسید. دستش رو روی انگشت‌های همسرش که از شدت فشار بی‌رنگ شده بودند، گذاشت و منتظر واکنش شد. وقتی حرکتی ندید، دستش رو بالاتر آورد و آروم از زیر بغل همسرش گرفت. نفس راحتی گرفت و کمی خم شد. دستش رو از زیر زانوهای بکهیون رد کرد و تنش رو در‌ آغوش کشید. بدن سبکش رو بلند کرد و بوسه‌ای روی چتری‌هاش کاشت.

DukkhaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora