ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 9 اسارتہٰ🦋⃤̶.͟.

541 144 29
                                        

داستان‌ها همه واقعی هستن فقط چون هنوز اتفاق نیفتادن ما بهشون می‌گیم افسانه! زیادی به چشم‌های خودمون برای باور وابسته‌ایم!!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

سوئیت کاملا از بعد قتلی که احتمالا دیشب در حدود ساعت چهار صبح رخ داده بود، دست نخورده بود. چانیول دیشب پرونده‌اش رو تحویل گرفت و تقریبا به خونه رسیده بود که یک تماس داشت و برای اولین بار از نزدیک صحنه‌ی قتلی رو دید که باید حلش می‌کرد. حالا برای دومین بار اینجا بود. ولی برخلاف دیشب که کلی آدم همراهش اومده بودن، حالا فقط خودش و همسرش اینجا بودن.

بکهیون ازش خواسته بود که فرد دیگه‌ای نباشه. همسر منزویش با غریبه‌هایی که احتمالا پلیس یا مامور بودن حتی بیشتر از بقیه‌ی غریبه‌ها مشکل داشت. بکهیون گاهی انقدر خوب تظاهر می‌کرد با نزدیکی به بقیه مشکل نداره که انگار دو قطبی بود ولی چانیول که بارها شاهد حمله‌های عصبیش بود، می‌دونست که همه چیز فقط و فقط تظاهره!

پنجره هنوز باز بود و همین موضوع جلوی شدت گرفتنِ بوی جنازه رو گرفته بود. سوئیت هتل تقریبا مثل یک سردخونه شده بود. باد گاهی پرده‌ها رو بازی می‌داد. جنازه‌ی زن انقدر توی چشم بود که لوکس بودن واحد و رنگ‌هایی که این واحد شیک رو ساخته بود اصلا مهم نبود و به چشم نمی‌اومد. به محض ورود نگاه هرکسی روی زنی می‌نشست که پشت میز روبه‌روی در نشسته بود. چشم‌هاش کاملا باز بود و خودکار توی دستش بود. کت‌ودامن سبزی به تن داشت و توی نگاه اول یک زن با چهره‌‌ی مقول بود که داشت کاغذی رو پر یا امضا می‌کرد.

نخ‌های نامرئی خیلی طبیعی جنازه‌ی زن رو نگه داشته بودند و فقط از فاصله‌ی نزدیک میشد تشخیص داد همه چیز فقط یک جنازه‌اس. یک لیوان چوبی که برای بکهیون به شدت آشنا هم بود روی میز قرار داشت که از خون زن پر شده بود. لیوان توی دست دیگه‌ی زن بود. زن خونش رو مثل یک جام شراب نگه داشته بود. موهاش به شکل گوجه‌ای پشت سرش بسته شده بود و هیچ‌چیز اضافه‌ای توی اتاق نبود. هیچ مدرکی یا اثر انگشتی وجود نداشت. بکهیون حس می‌کرد داره به یک قاب عکس نگاه می‌‌کنه نه صحنه‌ی قتل. هیچ اثری از زخم روی بدن زن وجود نداشت و هشتمین قتل هم کاملا مثل هفت‌ تای قبلی بود.

نگاه بکهیون روی جاقلمی‌ای که خودکارها و مدادها مرتب توش قرار داشتن، نشست و آروم حرف زد ولی صداش به قدری بلند بود که به گوش پسر مقتول برسه:"- عادت خاصی هم موقع کار کردن داشت...نمی‌دونم مثل چیدن خودکارها روی میز یا گوش دادن به موسیقی...من خودم عادت دارم موسیقی گوش کنم!"

لحن بکهیون سرد و بی‌تفاوت بود. اولش که وارد اتاق شده بودند، خواسته بود تا یکی از اعضای خانواده‌ی جنازه رو ببینه. چانگ‌ووک هم همراه با پسر این زن توی در ورودی ایستاده بودند. چانیول دست به سینه کنار پنجره ایستاده بود و تصمیم داشت سیگار بکشه ولی با شنیدن صدای همسرش، نگاهش ناخود‌آگاه روی میز مقتول چرخید.

DukkhaWhere stories live. Discover now