رنج: Dukkha
بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.»
این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
He is a dandelion that dances beautifully in the air when there is a wind and a wish. I am the wind, Our desire is love. This life is a romantic dance.
او قاصدکی است که وقتی باد و آرزویی میآید به زیبایی در هوا میرقصد. من باد، آرزویما عشق. این زندگی یک رقص عاشقانهاست!!
کارگاه بکهیون یک در برای ورود داشت. هیچ خبری از پنجره هم نبود. معمارها هیچوقت کارگاهی رو که یک آتشدان وسطش آویز بود رو اینطور نمیساختن چون اگه دودکش به هردلیلی بسته میشد، فرد داخل کلبه از خفگی جونش رو از دست میداد اما بکهیون دوست داشت محیط کارش خفه باشه. بیرون رو نبینه و از زمان بیخبر بمونه. بدون ساعت هیچوقت معلوم نبود چه مدت مشغول به کار بوده و برای چیزی که ساخته چقدر زمان گذاشته. چوب، چوب، چوب...ابزار، ابزار، ابزار...تنها چیزهایی بود که توی کارگاه پیدا میشد. جایی که زمینش همیشه پر بود از تراشههای چوب و صدای جِلِز و وِلِز آتش لابهلای سروصدای ابزارها شنیده میشد.
سمبادهی برقی توی دستهای بکهیون بود تا مراحل انتهایی کار جدیدش رو تموم کنه. کاری که ایدهاش رو وقتی درحال خفه شدن بود، گرفته بود. وقتی که بهش حملهی عصبی دست داد و حس کرد دستهای سینهاش رو شکافتن تا خودشون رو رها کنن. حس مزخرفی که آرزو داشت دوباره تجربهاش نکنه ولی ارزش اینکه ازش یک اثر هنری خلق بشه رو داشت. به زودی قرار بود یک گالری از کارهاش بزنه و این اثر هم میتونست بین بقیه جایی داشته باشه. سمباده رو خاموش کرد و محافظ جلوی چشمهاش رو بالا داد.
یک چاقوی خاص رو از داخل جیب پیشبند کارش بیرون کشید و شروع کرد به خالی کردن. زیر انگشت شست رو بیشتر خالی کرد. چوب شکل دستهایی که در تلاش بودن خودشون رو از لای یک ترک آزاد کنن رو به خودش گرفته بود.
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
با آستین لباس عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و هوفی کشید. سر پا ایستادن این روزها باعث میشد تا کمر درد بگیره. ابزارش رو روی میز رها کرد و خسته و کلافه نشست. دستش رو به کمرش رسوند شروع کرد به مالش داد کمرش. جوونتر که بود، تحملش بیشتر بود. مگه چند سالش بود که به این زودی درد کلافهاش کرده بود؟!