ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 42 برادرمہٰ🦋⃤̶.͟.

397 128 44
                                    

Belief is stronger than any weapon because only belief makes God.

ایمان از هرسلاحی قوی‌تر است زیرا فقط ایمان است که خدا را می‌سازد.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

(فلش‌بک. نزیک به هفت سال پیش. نه ماه پس از راه یابی چانیول به قلب باند. بهار. عمارت پارمیتا در ایتالیا! شب آتش‌سوزی عمارت)

پاهای برهنه‌اش رو روی تکه شیشه‌ها گذاشت و به سمت جلو رفت. دستش رو به رون پاش مالید تا خونی بشه و بعد روی حسگر گاو صندوق قرار داد. اسکنر چشم‌هاش رو چک کرد و بعد در گاوصندوق باز شد. چنگی به موهاش زد و پاش رو داخل گذاشت. اسناد سال‌ها جنایات باند پارمیتا اینجا بود. چیزی که می‌تونست این باند و تمام حامیانش رو به نابودی محکوم کنه. حالا فقط باید همینجا می‌نشست.

پارمیتا برای تحویل محوله رفته بود توی حیاط و قرار بود امشب چانیول و افرادش به اینجا حمله کنند. اون فقط باید همینجا می‌نشست تا چانیول بیاد. دستش رو روی زخم پاش گذاشت و روی زمین نشست. در کشوی کنارش رو باز کرد و اسلحه‌ای برداشت. چشم‌هاش رو بست و یک جمله پشت پلک‌هاش نقش بست. کاش هیچ‌وقت اقیانوس رو ندیده بود.

سرفه‌ای کرد که صدای خرد شدن شیشه شنید و با وحشت چشم‌هاش رو باز کرد. اسلحه رو با دو دستش گرفت و با چشم‌هایی که همه چیز رو از زیر یک پرده‌ی قهوه‌ای رنگ می‌دیدند، به کسی که وارد اتاق شده بود، نگاه کرد. اربابش بود ولی مگه نباید اون بیرون می‌بود تا چانیول دستگیرش کنه؟ تمام نیرویی که توی رگ‌هاش مونده بود رو توی گلوش جمع کرد و فریاد زد:"- جلو نیا!"

پارمیتا خیلی بلندتر از صدای این فریاد...جمله‌ی آیتنه رو شنید. قدم‌هاش رو متوقف کرد و به عروسک قشنگش که تمان بدنش ردی از خون داشت، نگاه کرد. اولین بار بود که اینطور می‌دیدش. از همیشه درخشان‌تر و زیباتر بود. خنده‌ای کرد و ریموت توی جیبش رو بیرون آورد. آهی کشید و لب‌هاش رو تر کرد:" وقت ندارم آیتنه...باید زود تصميم بگیریم...من راه فراری ندارم...کار من تموم شده‌اس...آدم‌های اون بیرون هر نیم متر ایستادن! توی بهترین حالت دستگیر می‌شم...راستش رو بخوای توقع نداشتم با من این کار رو کنی ولی ظاهرا اونقدری که تو من رو می‌شناسی من قرار نیست تو رو بشناسم!"

صداش بدون احساس بود. داشت از احتمال نابود شدنش حرف می‌زد ولی خونسرد بود. آرامشش رو حفظ کرده بود تا منطقی فکر کنه و بتونه با آیتنه‌ای که از روی احساسات بهش خنجر زده بود، ارتباط برقرار کنه. خنجر؟ نه این درست نبود. آیتنه برای اون خدا بود. این کارش خیانت یا همچین چیزی نبود. خدا عادت داشت درست وقتی که انتظارش رو نداری همه چیز رو به همدیگه بریزه و نابود کنه!

حالا هم آیتنه داشت همین کار رو می‌کرد. رنج خدایی بود که ناگهان همه‌ی روشنایی‌های رو تاریک می‌کرد و فقط براخ درد و زجر باقی می‌ذاشت. به شیشه‌های زیر کفشش چشم دوخت و دوباره زبون روی لب‌هاش کشید.

DukkhaNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ