ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 9 درد کشیدنـہٰ🦋⃤̶.͟.

659 189 28
                                    

You have to be in love to feel the pain!!
Pain before love is just a big joke!

باید عاشق باشی تا درد رو حس کنی!!
درد تا قبل از عاشقی فقط یک شوخیه بزرگه!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

"- نه ترس...آروم باش...قلبم از شیشه ساخته شده...ذهنم از سنگ...سنگ باز هم شیشه رو شکست...حالا تو شدی شاهد خون سرخم!"

جملاتی که بارها و بارها توی سر چانیول چرخید اما مانع از این نشد که کارش رو نکنه. فوری به سمت قفس رفت و در رو که حتی قفل هم نشده بود باز کرد. نگاهش رو روی تن پسر بی‌خیال چرخوند. این حجم از عادی رفتار کردن طبیعی نبود. خون داشت از روی بدن پسر کف اتاق چکه می‌کرد ولی پسرک فقط اون رو نگاه می‌کرد. دستش رو از زیر بدنش رد کرد و خواست بلندش کنه که جیغ وحشتناک پسرک باعث شد قدمی به عقب بره. این همون جیغی بود که بارها شنیده بودش. جیغی که رنج رو منحوس، محسوس و ملموس می‌کرد!

نگاه کردن به پسرک سخت بود. مبهوت بود و نمی‌دونست باید چی کار کنه. گیج نشده بود یا نترسیده بود. شاید جمله‌ی پسر باعث شده بود تا نترسه و آروم باشه. صداش قابلیت این رو داشت که هردروغ و فریبی رو باور پذیر کنه. دستش رو عقب کشید و نفس‌عميقی کشید:"+ نمی‌خوام بهت صدمه بزنم...فقط می‌خوام ببینم شکستگیت کجاست تا جلوی خون رو بگیرم...نمی‌خوام شاهد چیزی بیشتر از این خون سرخ باشم!"

چشم‌های پسر طوری دوباره آروم شد که انگار زیباترین صحنه‌ی عمرش رو دیده. از اون حالت گارد گرفته بیرون اومد و پیراهن مشکی رنگش رو که رنگ سرخ خون توش ناپیدا بود رو بالا داد. توی قفس بلندش با میله‌های سفیدی که خون دست‌هاش مثل گل‌های رز نقاشیش کرده بود، چرخید و روی صندلیش جابه‌جا شد تا چانیول بتونه زخم پهلوش رو ببینه. براش جالب بود که مرد از جملات خودش و اصطلاح شاهد و شکستنی که اون به کار برده، استفاده کرده تا باهاش ارتباط بر قرار کنه. این مرد با چشم‌های سیاه اولین کسی بود که با درک کردن حرف‌هاش تلاش می‌کرد تا به شناخت برسه. دوباره یکی از میله‌های سفید رو گرفت و نفس راحتی کشید:"- پس نمی‌خوای من رو از قفسم بیرون بیاری؟"

صداش مظلومانه جوابه نه رو طلب می‌کرد. چانیول‌ نگاهی به زخم بد فرم که از شکم، پهلو تا پشت پسر می‌رفت، انداخت و وسایلی که چند دقیقه‌ی پیش براش آورده بودند رو برداشت. حالا می‌دونست برای نزدیک شدن به این پسر باید میله‌های قفسش رو حفظ کنه. با احتیاط قدمی به جلو رفت و همه چیز رو روی زمین گذاشت. خون پسر داشت از دست می‌رفت و باید زودتر فکری به حالش می‌کرد.

"+ نه...مهم نیست بخوام یا نخوام...تا تو نخوای نمی‌تونی از قفست بیرون بیای ولی می‌خوای چند دقیقه قفست رو عوض کنی؟"

محتاط پرسید و در شیشه‌ی الکل رو باز کرد. مقدار زیادی ازش رو روی باند ریخت و روی زانوهاش نشست تا به زخم پسر دسترسی داشته باشه. بلند رو زیر زخم و اطرافش کشید و به چهره‌ی پسر که هیچ نشونی از درد نداشت، نگاه کرد. نه لبی گاز گرفته بود. نه اخمی داشت. حالا که فکرش رو می‌کرد از اول هم با وجود این زخم خیلی آروم و بی‌صدا بود. حتی نفس‌هاش هم عمیق نبود اون هم با وجود خون زیادی که ازدست داده بود. واقعا چیزی حس نمی‌کرد با توی فریب دادن بقیه خیلی خوب بود؟

Dukkhaحيث تعيش القصص. اكتشف الآن