Sheep fear wolves all their life but finally that is the shepherd who will eat them!
گوسفندان تمام عمر از گرگ میترسند اما در نهایت این چوپان است که آنها را میخورد!
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
افراد با اشاره و دستور فرمانده توی جایگاههای خودشون قرار میگرفتند. با دقت به دستورات گوش میکردند و بدون اشتباه اطاعت میکردند. لباسهای مخصوص و جلیقههای ضده گلوله پوشیده بودند. ماسک ویژه گذاشته بودند و ساختمون رو کاملا محاصره کرده بودند. همچین عملیاتی در این سطح...شاید هیچوقت برای فرد دیگهای انجام نمیشد. تمام دو هفتهی گذشته جزیرهی ججو به طور نامحسوس تبدیل به یک پادگان بزرگ شده بود. چانیول از تمام نیروها، از پلیس تا آتشنشانی...استانداری و افراد ارتش کار کشیده بود تا خونهبهخونه بررسی بشه ولی موفق نشده بود به نتیجهای برسه.
تا دیشب که یک نامه از این مکان به دستش رسیده بود. یکی از جزیرههای فرعی و کوچک نزدیک به ججو. پایین نامه نوشته بود به آیتنه بگو دیگه بهش مدیون نیستم.
چانیول هیچ ایدهای نداشت که کی و چطور جای اینجا رو براش فرستاده. حتی براش مهم هم نبود. تمرکز اون روی نجات همسرش بود. بکهیون عزیزش که یک علاقهی وسواسگونه به رنگ قهوهای داشت. قهوهای و خانوادهاش همیشه انتخاب اول همسرش بودند. بیشتر لباسهاش این رنگی بود. حتی با چوب کار میکرد که قهوهای بود. قهوهای نمادی از خونه، آسایش، پایداری، راحتی و آسودگی بود. چیزی که حتما بعد از سالها رنج کشیدن...شده بود تنها خواستهاش!
با سر به یکی از افرادش اشاره کرد تا جلو بره. نارنجکی پرت شد و در ورودی ویلا منفجر شد. نیروها درحالیکه همدیگه رو پوشش میدادند خیلی با احتیاط وارد شدند و درگیری بین محافظهای ویلا و نیروهای تحت فرمان چانیول شروع شد.
چانگووک جلوتر وارد ساختمون شد و جونگین با پهپاد به منطقه اشراف کامل داشت تا کسی نتونه فرار کنه. یک عملیات دقیقه و حساب شده که به خوبی برنامهریزی شده بود و خیلی خوبتر هم داشت اجرا میشد.
گلولهها توی دیوارهای گچکاری شده فرو میرفت. نقوش زیبا خیلی راحت خراب میشد. آدمهای زیادی یک تایم طولانی رو صرف کرده بودند تا همه چیز رو زیبا و بینقص به وجود بیارن اما حالا به راحتی خراب میشدند. هنر دست و عرقهای ریخته شده با شلیک یک گلوله ازبین میرفت و بیاهمیت روی زمین میریخت.
گلدانهای زیبا و با ارزش شکسته میشد و به خردههای ریز آشغال تبدیل میشد. زیبایی عمارت داشت ازبین میرفت و انقدر راحت و بیاهمیت بود که مسخره به نظر میرسید. این موضوع برای هیچ کدوم از طرفین درگیری اهمیتی نداشت. سالنها دونهبهدونه تبدیل میشد به محیط مبارزه و دامنهی ویرانه ساختنِ عمارت بزرگ و بزرگتر میشد. با ورود به سالنی که انگار برای تولد یک بچه تزیین شده بود، تیم ویژه کمی تعجب کرد ولی تمرکز همه روی مبارزه باقیموند.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
