ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 13 چندشہٰ🦋⃤̶.͟.

560 153 67
                                        

It doesn't matter if you are a monster or not...
The important thing is to be enough!!

مهم نیست هیولا باشی یا چندش...
چیزی که اهمیت داره کافی بودنه!!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

سرنخ‌ها جلوی چشم‌شون بود ولی نفهمیدن...از همونجایی شروع شد که توی ساحل، یه پسر بچه اومد سراغ چانیول...هیچ پدر و مادری نمی‌ذاشتن بچه‌شون بره با غریبه‌ها بازی...بکهیون چه ساده فریب خورد و خوش‌خیال فکر کرد کسی ایتالیایی بلد نیست و می‌تونه نفرتش رو از زن‌ها و بچه‌ها فریاد بزنه...
نخ بعدی، مال اون سوجین بود که عجیب برای رابطه به چانیول گیر داد و با محلول تحریک کننده و خود ارضایی چانیول توی کاندوم به چیزی که می‌خواست رسید...

بعدش چی بود؟! اون دکه‌ی بستنی فروشی و دختر عجیبی که بکهیون باهاش هم‌کلام شد...چرا به قصه‌ی دختر برای اونجا بودن شک نکرد؟! چرا نفهمید بچه‌ها دلیلی نداره مثل آدم بزرگ‌ها باشن؟!...

اوه حتی یکهویی اومدن زالیا...هم نقش یه عامل حواس‌پرت‌کننده رو داشت...هم بکهیون ساده دل همه‌چیز رو بهش می‌گفت و اون زن یا مرد هم اطلاعات رو به ارباب می‌داد...
بعد مرگ ارباب هم...داروها رو ناشناس بهشون داده بود...
یا حتی اون ناشناسی که محل بکهیون رو به افراد چانیول لو داد...اونم حتما زالیا بود...ارباب کارش رو کرده بود و برای قسمت پایانی...چانیول‌ رو کشونده بود ایوجا تا بمیره و بکهیون حتی نتونه انتقام بلایی که سرش اومده بود رو بگیره...

تمام مدت...سرنخ‌های ارباب به دست‌وپاش دوخته شده‌بود و کنترلش کرده بود ولی ابلهانه...نفهمیده بود!! حالا هم که بعد از حمله‌ی عصبی بی‌هوش بود و همسرش ازش پرستاری می‌کرد.

کلونل آروم با دستمال خیسی، گونه‌های همسرش رو پاک کرد و بوسه‌ای روی لب‌های خشکش زد. چشم‌های خودش رو بست ولی باز هم اشک از چشم‌هاش جاری شد و روی گونه‌های بکهیون افتاد.

دوباره دستمال روی گونه‌های قطره شرابش کشید و به‌آرامی سرش رو روی سینه‌ی همسرش گذاشت تا نفس کشیدن و حرکت قلب بکهیون رو بهتر و عمیق‌تر احساس کنه. عصر به شب...شب به صبح و حالا صبح به عصر رسیده بود. آسمون مهتابی، آفتابی و ابری شده بود...حالا هم برفی بود و دونه‌های برف می‌بارید.

بکهیون دو بار بیدار شده بود ولی بعد دوباره خوابیده بود. چانیول اما با اینکه داشت میشد ۲۴ ساعت ولی نخوابیده بود. شاید تنها کاری که کرده بود، کشیدن چند نخ سیگار بود. تمام مدت رو همونجا نشسته بود تا بکهیونش بالاخره از خواب دل بکنه و بیدار بشه.

همسرش هیچ‌وقت زیاد نمی‌خوابید ولی حالا داشت میشد یک روز که تقریبا تمومش رو خوابیده بود. لوکاس و تیفانی می‌گفتن حالش خوبه فقط چون انرژی زیادی ازدست داده...خسته و کسل شده ولی اون‌ها که از قلب و روح بکهیون خبر نداشتن!!!

DukkhaWhere stories live. Discover now