ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 32 خفه شدنہٰ🦋⃤̶.͟.

632 155 31
                                        

Is it enough for me to say that you are beautiful for you to realize how beautiful you are to me or to say that your beauty is the reason for my death?

این که بگویم تو زیبا هستی کافی است تا بفهمی چقدر برای من زیبا هستی یا بگویم زیبایی تو دلیل مرگ من است؟

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

نور به آرومی به داخل خونه راه پیدا می‌کرد و شفافیت شیشه‌‌ها باعث میشد که آسوده تا هرجا که می‌خواد بره. سیستم گرمایشی به خوبی خونه رو گرم کرده بود تا آیتنه بتونه پا برهنه راه بره و بعد از مدت‌ها نگران این نباشه که کسی توی خونه حضور داره.

جونگین و چانگ‌ووک به پُست‌هاشون برگشته بودند. تیفانی و رز رفته بودند فرودگاه تا والدین چانیول رو بیارن و لوکاس هم برای گرفتن محموله‌ی چوب به بندر رفته بود. یک کشتی الوار ماهون، زبان گنجشک و بادوم که از همین حالا بکهیون برای دونه به دونه‌شون طرح داشت و قرار بود روزهایی طولانی توی کارگاه داشته باشند.

چانیول سرشب برای کاری بیرون رفته بود و حالا که دیگه خورشید توی خونه حضور نداشت بیشتر نبودش احساس میشد با اینحال بکهیون وقتی توی خونه‌شون تنها بود...زیاد هم حس دوری نداشت. لیوان خالی نسکافه رو بالای شومینه گذاشت و آروم روی صندلی مورد علاقه‌اش نشست. چوب‌ها می‌سوختند و شعله‌های آتش بالا می‌رفتند ولی بکهیون، تصویر همسرش رو می‌دید که توی ذهنش بالا و بالاتر می‌رفت.

هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. جز بوی چوب سوخته هیچ بویی در کار نبود و خونه کاملا توی تاریکی فرو رفته بود. شعله‌های آتش روی صورت بکهیون نور انداخته بودند درست مثل یک لعاب از طلا و ساعتی در کار نبود تا چوب‌تراش متوجه گذر زمان بشه. ذهنش خالی بود.

نه کاری داشت و نه دغدغه‌ای...نه فکری و نه خیالی...نه مشکلی و نه کاری...به طرز عجیبی حس یک قفس خالی رو داشت. دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و تصویر خودش رو بین شعله‌های آتش دید. چانیول توی خونه نبود ولی انقدر خاطره داشتند که خلأ نبودش رو با مرور ثانیه‌های گذشته پر کنه. بشینه روبه‌روی شومینه و به جای آتیش...خاطره تماشا کنه. پاهاش رو روی میز چرم کوتاهی که مقابلش بود، گذاشت و چشم‌هاش رو بست. تا چند ساعت دیگه این سکوت...این آرامش قرار بود ازبین بره...دوباره قرار بود با ترس‌هاش روبه‌رو بشه. بیزاری از صداها وجودش رو بگیره و میل شدیدی به فرار کردن نه برای آزادی...برای افتادن توی قفس پیدا کنه.

صدای باز شدن در خونه برای این سکوت زیادی بلند بود. بکهیون با شوق دیدنِ همسرش، چشم بازکرد و از دسته‌های مبل گرفت تا بلند بشه. ربدوشامبر از روی پاهاش سُر گرفت و کف پاهای برهنه‌اش روی زمین قرار گرفت. به سرعت از جاش بلند شد تا به دیدن همسرش بره ولی قدم سوم رو هنوز برنداشته بود که با دیدن چانیول توی تاریکی خونه...استشمام کردن بویی قدیمی ولی آشنا...سر جاش متوقف بشه و گیجی و ترس جای شوق و اشتیاق رو بگیره. لباسش رو توی چنگ گرفت و دستش رو مشت کرد. ربدوشامبر رو شلخته پوشید و گره شلی بهش زد. خونه تاریک بود و جز نور نارنجی آتش روشناییِ دیگه‌ای وجود نداشت. با اینحال بکهیون بعد از سال‌ها پروانه‌ی توی قفس بودن به خوبی با بوی هر نوع مشروب و ماده‌ی توهم زایی آشنا داشت.

DukkhaDove le storie prendono vita. Scoprilo ora