My lips are as eager as the flowers...kiss me!! I don't say for myself...kiss so that your heart becomes spring.
لبهام به اندازهی شکوفهها مشتاق است...من را ببوس...برای خودم نمیگویم...ببوسم تا دل خودت بهار شود.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
کتش رو جلوی در تحویل داد و بعد از اینکه پیشخدمت در رو باز کرد، وارد اتاق ویژهی رستوران شد. یک اتاق سنتی که مُنبتهای چوب صندل روی گوشه و کنارش داشت و تشکچههای نرم سلطنتی نشان داشت. پاراوانهای زیبایی با طرح برگهای پاییزی دو گوشهی اتاق بود و یک کوزهی گلی با خطوط آبی رنگ هم گوشهی اتاق به چشم میخورد ولی نگاه مرد روی استوانهای چوبی با حفرههای ریز و درشت نشست. مثل یک کندهی آتش خورده بود. لامپ زرد رنگی حفرههاش رو روشن کرده بود و چراغ زیبایی برای دکور شده بود ولی روشنی زیاد داخل اتاق اجازه نمیداد تا زیباییش خیلی مشخص باشه. به سمت تشکچهی سمت خالی میز رفت و صدای کوبندهاش توی اتاق پیچید.
"+ نور اتاق رو کم کنید!"
پیشخدمت فوری ترسی که این صدا بهش القا کرده بود رو کنار زد و تا کمر خم شد. دستور مردی که حالا میدونست صداش حتی از مدل راه رفتنش هم جدیتره رو اطاعت کرد و فوری در اتاق ویژه رو بست تا دو مرد رو تنها بذاره. بوی عود صندل با عطر خوش غذا رایحهی دلپذیری ساخته بود ولی نه برای کلونل کالتین که به بوی سیگار خودش و عطر تن همسرش عادت داشت.
حس بویایی اون خیلی وقت بود که لمس شده بود. بوی خون، فشنگ سوخته، سیگار، بارون و چوب آتیش گرفته یا خیس شده تنها بوهایی بود که خیلی خوب باهاشون آشنایی داشت. بوهایی که از همسرش میتونست استشمام کنه.
مرد سمت دیگهی میز، با چهرهای معمولی یک پیاله شراب برنج پر کرد و با نیشخندی به سمت کلونل گرفت:" بیا یکم حال کنیم...مردی که قوانین کشور رو به تخمش گرفته...با یک مرد ازدواج کرده...هیچکسی هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه!"
مرد قهقهای زد و وقتی چانیول پیالهی طلایی رنگ رو از دستش گرفت، محکم پیالهاش رو به پیالهی کلونل کوبید. مرد با شقیقههای خاکستری شده و ته ریشی که سنش رو بیشتر هم نشون میداد، محتویات کاسه رو یک نفس سر کشید.
چانیول کمی کاسه رو حرکت و به متلاطم شدن مایع سفید رنگ، چشم دوخت. شراب برنج هیچوقت باب میلش نبود. پیاله رو بیهدف روی میز گذاشت و چاپستیک فلزی رو از روی میز برداشت:" بستگی داره حال کردن رو چی بدونید...برای من حال کردن یعنی بدونم پارمیتا اِسکَنده هنوز پشت میلههای زندانه!"
مرد خندهی شلی کرد و کوزهی شراب رو برداشت. پیالهاش رو دوباره پر کرد و یک نفس سر کشید. تکه گوشت بزرگی رو توی دهنش چپوند و با سروصدا مشغول خوردن لقمه شد. با سر به چانیول گفت که بخوره ولی صدای دهنش فقط به کلونل اجازه میداد تا اخم کنه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
