ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 34 لاو شاتہٰ🦋⃤̶.͟.

579 146 29
                                        

Wine is wine. The sky is the sky. Life is life. Death is the end of breath. Love is but a miracle because it makes the sky intoxicating for the life that was before only death.

شراب، شراب است. آسمان، آسمان است. زندگی، زندگی است.
مرگ، تمام شدن نفس ها است.
عشق ولی معجزه است زیرا آسمان را مست کننده می کند برای زندگى ای که تا قبل از فقط مرگ بوده است.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

لوکاس خیلی وقت بود که بکهیون رو موقع یک حمله‌ی عصبی ندیده بود. معمولا حمله‌های بکهیون رو چانیول به خوبی مدیریت می‌کرد تا حاد نشن و کار به جاهای خطرناک نکشه. بکهیون داروی زیادی مصرف نمی‌کرد. مگه مواقع ضروری یک آرامش‌بخش خیلی ضعیف که اون هم بیشتر برای قلبش بود. سال‌ها مصرف مواد عوارض زیادی به بکهیون وارد کرده بود که یکیش هم مقاومت بالای بدنش به آرامش‌بخش و مسکن‌ها بود به همراه خطر برگشت اعتیاد. لوکاس حقيقتا روحیه‌ی سرسخت بکهیون رو تحسین می‌کرد. شاید افرادی که جای آیتنه بودند تا ابد هم توانایی ترک کردن رو پیدا نمی‌کردند ولی بکهیون خیلی خوب از پسش بر اومده بود و تونسته بود با تمام رنج و سختی زیادش...بدنش رو از اون ماده‌ی منحوس پاک کنه.

تنفر چانیول از مواد هم نقش زیادی روی این موضوع داشت. لوکاس می‌دید که بکهیون حتی یکبار هم برای داشتن مواد التماس نمی‌کنه. پرخاش می‌کرد. عصبی میشد ولی هیچ‌وقت نمی‌گفت که بهش مواد بزنن. ماده‌ی روح انسان(مخدر خاصی که مافیای اِسکَنده می‌ساخت)...مصرفش توی طولانی مدت کم‌کم روح انسان(موجودیت خاص که احساسات می‌ساخت) رو از بدنش بیرون می‌کشید و خودش تمام وجود فرد رو می‌گرفت.

تاریک‌ترین افکار و خواسته‌ها رو بیرون می‌کشید و حس بی‌حسی و بی‌رنج بودنی که القا می‌کرد باعث میشد تا فرد مصرف کننده دست به کارهای عجیبی بزنه. صداهای عجیبی بشنوه که ازش درخواست می‌کنند و اون هیچ کاری جز اطاعت نمی‌تونه انجام بده.

بکهیون رنج کشید...بیشتر از تمام ضربات شلاقی که خورده بود درد کشید تا ماده‌ای که به تمام سلول‌هاش نفوذ کرده بود رو از بدنش بیرون بکشه. چنگک‌های ریز وقتی از سلول‌هاش جدا می‌شدند...زخم می‌کردند و همون حسی رو بهش می‌دادند که فرو رفتن میله‌ی داغ فلزی توی بازوش، همیشه براش می‌ساخت ولی اون با تمام ضعیف و رنجیده بودش...تونست مقاومت کنه تا به چیزی جز همسرش وابسته نباشه. لرزش دست‌ها و این حملات عصبی...ترسش از صداها همگی از اثرات سال‌ها شکنجه‌ای بود که جسم و روحش تحمل کرده بود.

لوکاس با تموم شدن محتویات لیوان جلو رفت و لیوان خالی رو از چانیول گرفت. نگاهی به بکهیون که بی‌حال به سینه‌ی همسرش تکیه داده بود، انداخت و با دست‌هایی که توی جیب داشت، بوسه‌ای روی پیشونی و بین موهای پسر کوچکتر کاشت:" من میرم...شما دوتا هم دیگه زیاد طولش ندید...چانیول مراقبش باشه!"

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя